-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 2 مهر 1396 18:25
مادر بزرگ رفت و پشت حوصله نورها دراز کشید...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 29 شهریور 1396 11:45
معمولا وقتی یه هلندی (ترجیحا غیر همکار) میخواد اسم کمپانی ما رو تلفظ میکنه میگه اونیلِیفر که واقعا اشتباهه. حالا از این ور انگلیسیها نمیتونم اسم شهرWageningen هلند رو درست تلفظ کنن و میگن وگینینن یا وگنینه. جلوی این دومی من واقعا نمیتونم لبخندمو جمع و جور کنم. گاهی وقتها با شیطنت بلافاصله یه جمله میگم که توش اسم...
-
درد بی درمان
دوشنبه 20 شهریور 1396 07:31
اندوه از دست دادن پدر، مادر و فرزند قابل مقایسه با هیچ دردی نیست. دردش رو فقط اونهایی میفهمند که تجربه کرده اند. وقتی آخرین مهمونهای شب هفت رفتند، برگشتیم توی خونه و در رو بستیم، فضا خیلی غریب و مغموم بود. برادر کوچکتر فرزاد رفت تو اتاقش، فرزاد هم پشت سرش و خیلی گریه کردند: جای خالی مادرشون برای همیشه آزارشون...
-
همکار
سهشنبه 7 شهریور 1396 09:27
همکار مو سپیدی دارم که جوونهای گروه ما خیلی ازش خوششون نمیاد و میگن که منفیه ولی من همیشه هم برای دانشش ارزش زیادی قائل بودم، هم برای مویی که تو راه درست سپید کرده بود و هم کلا خوب باهم کنار میومدیم و من دوستش داشتم. ٤ شنبه هفته پیش در بعد از ظهری کاملا معمولی که صبحش باهم جلسه داشتیم، قلبش تو محل کار گرفت و راهی...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 30 مرداد 1396 22:30
دخترک رو به زور از لپتاپش که از صبح تا شب پاش نشسته و سریال میبینه جداش کردیم و آوردیمش سر میز شام. براش برنج کشیدیم، خورشت رو از صافی!!! رد کرد و آبش رو ریخت روی پلو. اینکه چند قاشق ازش خورد یا نخورد را من ندیدم. بلند بلند فکر کردیم: بچههای متولد و بزرگ شده اروپا تو چه دنیای کاغذیی بزرگ میشن! انقدر همه چیز در...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 30 مرداد 1396 09:13
مدیرم از من خواسته که وارد یک کار تیمی با گروه مارکتینگ بشوم. گمان اول همیشه این بوده که نه من از مارکتینگ خوشم میاد و نه مارکتینگ از من. قرار شد که هر وقت حوصلهام سر رفت انصراف بدهم. به قول رئیسم تمرین خوبیست برای بالا بردن میزان صبر و تحمل!
-
دخترک
جمعه 27 مرداد 1396 13:30
دختر کوچولویی که وقت به دنیا اومدن ۷۵۰ گرم بود و زنده موندن و بزرگ شدنش جز افتخارات پزشکی سوئد بود حالا ۱۱ سالشه. حنا همچنان ظریف و لاغر و در عین حال کشیده و قد بلنده. قلب و چشمهاش تو همون نوزادی زیر تیغ جراحی رفتند و خوب کار میکنند اما شنوائی و همینطور تارهای صوتیش کماکان مشکل دارند. رابطمون باهم خیلی خوبه هرچند که...
-
بدرقه
دوشنبه 23 مرداد 1396 09:24
مادر رو دیروز بدرقه کردیم و برگشت تهران. از این یک ماه سفرش ۱۳ روز سهم من بود ولی همونش رو هم چند نفر به خصوص نتونستند تحمل کنند. وقتی میاد برام با خودش کوله باری از انرژی و امید میاره و وقتی میره علی میمونه و حوضش.
-
شادی
جمعه 13 مرداد 1396 09:21
انسان شادی هستم ولی سعی میکنم که مرتب خودم رو شارژ کنم که کم نیارم و باعث تخلیه انرژی اطرافیانم نشم. به نظرم خیلی مهمه که سر کار و همینطور در مواجه با خانواده روحیه خوبی داشته باشی. مشکلات رو همه دارن و اگه به خوبی گوش بدی صدای خورد شدن خیلیها رو زیر چرخ زندگی میشنوی. اینو بیشتر و بیشتر وقتی فهمیدم که صفحه...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 11 مرداد 1396 15:17
رفتم برای خودم یه لیوان چای ریختم برگشتم پشت میزم. ژاکت کلفتم رو پوشیدم و فکر کردم چقدر دلم آش رشته میخواد! گردنم رو کج کردم و نگاهی به بیرون انداختم: تابستان بارانی انگلستان!
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 8 مرداد 1396 19:20
برای پست قبلی یک نفر کامنت گذاشته بود که دلم نخواست دیده بشه. وقتی خوندمش قاعدتاً باید عصبانی میشدم اما لبخند زدم. اتفاقا با زورکای پست قبل در همین خصوص صحبت کرده بودم. در پاسخ به اینکه من فرق مراسم مذهبی در کلیسای کاتولیک و ارتدکس رو دقیقا نمیدونم چون مسیحی نیستم، پرسیده بود چه مذهبی دارم؟ بعد باهم صحبت کردیم...
-
زورکا
جمعه 6 مرداد 1396 09:58
دیشب کلاس داشتم. چند نفر به کلاسمون اضافه شدن که یکیشون یه خانم کشیش هست. زورکا اولین سخنرانیش رو دیشب انجام داد. مادر ۱۱ تا بچه است و ۳۷ تا نوه داره!!! از خودش گفت و اینکه چی شد که راه مذهب رو پیشه گرفت. خنده دلنشینی به لبش داره و هنگام خنده دندونهای ردیف و سفیدش برق میزنه. موقع چای باهم صحبت کردیم. حرفهاش به دلم...
-
تعطیلات کوتاه با مامان
سهشنبه 3 مرداد 1396 16:32
هفته قبل مرخصی بودم. مامانم اومد هلند و سعی کردم حسابی باهاش وقت بگذرونم. متأسفانه انگلستان عضو معاهده شنگن نیست و ویزاش واسه اومدن به اینجا کار نمیکنه. اما خوب یه هفته هم بهتر از هیچیه. باهم رفتیم استکهلم دیدن عمو و عمه من. عمه مریم امسال پنجاه ساله شد و جشن نسبتا بزرگی گرفت که حسابی به ما خوش گذشت هرچند که بنا...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 13 تیر 1396 11:01
وقتی از ایران میومدیم بیرون به معنای واقعی کلمه هیچ چیزی از مهاجرت نمیدونستیم. اگه میدونستیم چه بسا اصلا ریسک نمیکردیم. پس همون بهتر که گاهی هیچی ندونی و دل به دریا بزنی! در این ۸-۹ سال خیلی چیزها رو هم خودمون با سعی و خطا یاد گرفتیم. نمونه اش: یکی از راههای جذب شدن در یک جامعه بیگانه فعالیتهای فوق برنامه...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 10 تیر 1396 00:46
ماه ژوئن به سرعت برق و البته همراه با استرس و هیجان گذشت. دو تا ارائه خیلی مهم برای مدیران ارشد داشتم و دو تا پروژه فوق برنامه و صد البته نگرانیهای جدید خانوادگی. مسابقه دو امسال که همیشه تو ماه ژوئن در محوطه اطراف محل کارم برگزار میشه رو به خوبی پشت سر گذاشتم و رکورد سال قبلم رو ۶ دقیقه بهبود دادم. از این بابت...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 26 خرداد 1396 07:40
آخر هفته خیلی گرمی در پیشه. بهار بهم پیشنهاد رفتن به ساحل رو داد و منم از خدا خواسته واسه فردا بلیت گرفتم اونهم سر راه سوار همون قطار میشه. چقدر دنیا کوچیکه! وقتی بهار داشت میرفت آمریکا، کی فکرشو میکرد که ما روزی روزگاری تو انگلیس باهم قرار اینور اونور رفتن بذاریم؟! دارم فکر میکنم چی بپوشم چی ببرم؟ مطمئنم که...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 25 خرداد 1396 08:58
از وقتی سریال هملند رو دیدم به همه چیز مشکوکم! دیروز صبح که خبر آتشسوزی تو لندن رو از تلویزیون دیدم و شنیدم، به این فکر کردم که نکنه آمریکاییها مقصر باشند تا به شهردار ضدّ ترامپ لندن ضربه بزنند!؟!
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 24 خرداد 1396 15:13
این روزها ذهن همسر خیلی درگیره. حق هم داره ناخوشی اعضا خانواده چیزی کمی نیست. قدر سلامتی و لحظه لحظهیی که بدون درد نفس میکشیم رو بدونیم.
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 13 خرداد 1396 23:57
صبح از خواب بیدار شدم، گرمم بود، یه لیوان آب خنک برای خودم ریختم، نصفش رو سر کشیده بودم که سرم گیج رفت...واقعا سخته وقتی میدونی کسانی هستند که به هر دلیلی سلامتیشون مختل شده و خوردن و آشامیدن براشون راحت نیست.
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 9 خرداد 1396 09:45
هفته پیش هوا خیلی خوب بود. تقریبا هر روز هوا محشر بود. تا رسیدیم به جمعه که واقعا گرم بود و وقتی برگشتم خونه با یک همسر کاملا گرما زده مواجه شدم که دلش نمیخواست بالا بیاره (انگار بقیه خیلی خوششون میاد!). اینطور بود که نقشه خوش گذرونی و بیرون روی جمعه عصر ما جایگزین شد با رفتن به داروخانه جهت خرید چیزی شبیه او. آر....
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 4 خرداد 1396 08:59
از سفرم به تهران تعداد نسبتا زیادی کتاب و سی دی موسیقی آوردم ولی هنوز جدی سراغشون نرفتم. البته به نیمی از سی دیها گوش دادم ولی کتابها رو جدی نگرفتم. این چند وقته به شدت و حدّت یه سریال تماشا میکنم به اسم میهن. اواخر فصل پنجم هستم و از تماشای سه فصل اخیر خیلی لذت بردم. نمیدونستم که یه سریال جاسوسی میتونه انقدر...
-
تولّد
سهشنبه 29 فروردین 1396 17:24
تولّد امسالم مقارن شده بود با عید پاک. از خیلی وقت پیش هزارتا برنامه ریخته بودم و انقدر ذوق داشتم که نمیدونستم در نهایت کدومشو عملی کنم . هم دلم میخواست خیلی راحت و آسوده بگیرم و هم دلم میخواست حتما از این تعطیلات ۴ روزه نهایت استفاده را ببرم. به این هم فکر کرده بودم که یه مهمونی کوچک بدیم به مناسبت تولّد من و...
-
تعطیلات خود را چگونه گذراندیم
چهارشنبه 16 فروردین 1396 09:38
به نظر خودم تعطیلات خیلی خوبی تو تهران داشتم. نه که فکر کنید اتفاق عجیب و غریبی افتاد نه: ۱۶ روز کامل در تهران و در کنار مادر که بهترین لحظهها رو برام ساخت، استراحت کردم. واقعا وقتی با مادر هستم آرامش دارم ( این عشق بی قید و شرط چیه که با هیچی نمیشه وصفش کرد؟). سعی کردیم از چند تا موزه و بنای تاریخی دیدن کنیم...
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 30 اسفند 1395 20:32
سال نو خورشیدی و نوروز بر همگی مبارک
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 19 اسفند 1395 11:54
موضوع مسکن در انگلستان تا حدود زیادی با هلند فرق میکنه. من اصولا به مبحث ریل استیت علاقه دارم و سعی میکنم در موردش اطلاعات کسب کنم حالا هر کجا که باشم. تو این چند ماه که دنبال خونه میگشتم خیلی چیزها یاد گرفتم و تجربه جالبی بود. با چند تا مشاور صحبت کردم همینطور بازار رو زیر نظر داشتم و دارم. چیزی که در وهله اول...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 14 اسفند 1395 11:00
در یک دوره استراتژی تحول سازمانی شرکت میکنم که جلساتش از هفته قبل شروع شده. این دوره قراره ۶ ماه طول بکشه و در پایان دوره باید از پروژه ای که طراحی کردیم دفاع کنیم. هر کدوممون سعی کردیم یکی از پروژه هامون رو مبنا قرار بدیم. دیروز داشتم به رئیسم میگفتم که روز دوم را خیلی دوست داشتم چون تمرکزش رو مردم بود. وقتی...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 8 اسفند 1395 22:39
دیروز عصر برای بار سوم رفتم موزه تیت لندن. این بار همسر و چند تا از دوستان هم همراهم بودند. تیت یکی از موزههای بینظیر لندنه. ساختمونش و اون همه اثر هنری زیبا بهم آرامش میدن. امروز به فرزاد میگفتم اگه یه روز برسه که تصمیم بگیرم از اینجا برم، حتما هر آخر هفته میام لندن تا به همه جاهایی که دوست داشتم و تاحالا وقت...
-
طوفان
جمعه 6 اسفند 1395 13:58
دیروز اینجا طوفانی بود. تصاویری که از شمال کشور نشون میدادن خیلی ترسناک بود. عصر همکارم میگفت چه باد و طوفانی!!! نگاهی به بیرون کردم و گفتم: این یک روز معمولی در هلنده جایی که من زندگی میکردم! کنار ساحل بودن نکات جانبی خودش رو داره!
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 4 اسفند 1395 15:57
حال و هوای عید به من هم رسیده. همهٔ دلشوره ها، دلتنگیها و شادیهای زیر پوستی دقیقا تو این موقع از سال به سمت آدم میان. روزها دارن بلند و بلندتر میشن و این یه نشونه خیلی خوبه واسه مائی که از شبهای بلند پائیز و زمستون اینجا به تنگ اومدیم. دارم روز شماری میکنم که برم و مامانم رو محکم بغل کنم سفت سفت. روح همه پدرها...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 1 اسفند 1395 00:54
کاش آقای گلستان هیچوقت اون مصاحبه کذایی رو انجام نمیداد و اجازه میداد ما همون تصویر قبلی رو ازش تو ذهنمون نگه میداشتیم. از طرفی الان میشه بخشی از دردی که فروغ چندین سال کشیده بود رو حس کرد. درسته که این مرد همون مرد ۵۰ سال قبل نیست اما بعیده که موجوده بهتری بوده باشه: یکی از مردان نفرت انگیز جامعه مرد سالار سنتی...