یکی از چالشهای کاری امسال من مسوولیتم در پایلوت پلنت هست. باید چند تا پروژه خیلی مهم رو با اپراترها امسال پیش ببرم. هفته پیش بالاخره متوجه شدم که چرا انقدر سرسخت هستند. به نظر من از اینکه تو جلسه بشینند منزجر اند. همین که کلاه ایمنی رو سرمون میگذریم و میریم تو پلنت خیلی خوب رفتار میکنند ولی وای به دقایقی که مینشینیم تو آفیس. البته مشکل فرهنگی هم خودش یک داستانیه که باید در نظر گرفت و اینکه کارگرها اغلب فکر میکنند که کار رو اونها انجام میدان و ما فقط دستور میدیم. دیگه حساب مسئولیت و استرسی که به ما وارد میشه رو نمیکنند. از وقتی اومدم اینجا که حکم عسلویه هلند رو داره میبینم که کارگرها ۶:۳۰ صبح الی ۷ میان سر کار و ۳:۳۰ میرن خونه!!!!!!!!!! و من خیلی وقتها با اینکه ۸:۰۰ یا ۸:۳۰ پشت میزم هستم، از ۱۳:۰۰ به بعد روزم شروع میشه چون باید اونور آبیها بیدار بشن. خلاصه که زمان مساله پیچیدهای شده.
امروز تولد خاله منیر بود. اگر بود امروز ۷۰ ساله میشد. از صبح حالم خوش نبود. دلتنگی، سرما و تنهایی درد را دو چندان میکند. خاله هر چه بود عشق بود. این را که میگویم از سر گفتن نمیگویم، غیر از مادر پدرم و خاله منیر در زندگیم با انسانی به این عمق از خوش قلبی مواجه نشده ام. خاله زیبا هم بود؛ بسیار زیبا. شنیدهام عمو علی سنگ قبری با عکس خودش و خاله سفارش داده و بدون اطلاع به بچهها نصب کرده است. عمو حال خوبی ندارد، ورای باور من لاغر شده است از بس بدون خاله غذا از گلویش پائین نمیرود. خاله میگفت وقتی من نبودم، دور هم جمع بشوید، با موسیقی آرام و شرابی به دست به یاد من بنوشید و این طور به یادم باشید...