کتاب عادت های کوچک رو می خونم. این کتاب روی این موضوع بحث می کنه که به جای هدف گذاری باید روی سیستم کار کرد و با تغییرات خیلی کوچک به خواسته ها دست پیدا کرد. یک جایی همون اوایل کتاب نویسنده اشاره ای به کاربرد این مبحث در موفقیت تیم دوچرخه سواری انگلستان در توردوفرانس می کنه و این که چقدر مسایل ساده ای مثل تشک و بالش خواب ورزشکاران در موفقیتشون تاثیر داشته.
پ. ن: خیلی خوبه که میشه از آمازون کتابها رو به شکل آنلاین تهیه کرد. منی که عاشق مغازه گردی ام برای بهره بیشتر بردن از وقتم بیشتر و بیشتر از خرید آنلاین استفاده می کنم. این روزها مغازه های اینجا کم و بیش از رونق افتاده اند. خیلی از سایتها اجناس رو با قیمت بهتر از مغازه عرضه می کنند و هزینه ارسال و حتی پس فرستادن هم نمی گیرند.
برای رسیدن به محل کارم باید از یه تونل به طول ۶.۶ کیلومتر بگذرم. خیلی از هلندیها از وجود این تونل بی اطلاع هستند. این تونل از زیر آب میگذره و ساخت اون که به ده سال پیش برمیگرده به نظر من انقلابی در زندگی مردم منطقه زیلاند ایجاد کرده چون قبل از ساختش برای رسیدن به جنوبیترین نقطه هلند از کشتی استفاده میکردند. این کشتیها یا فریها فقط هر یک ساعت مسافر یا ماشین جابجا میکردند و تو هوای بد و مه آلود از کشتی خبری نبوده. برای عبور از تونل باید عوارض پرداخت بشه و این در هلند بر عکس کشوری مثل ایتالیا خیلی نادره.
چند وقت پیش یه فیلم کمدی هلندی اکران شده که نشون میده یه خانم جوان هلندی برای کار منتقل میشه به ترنوزن (به کسر ت و ز) و وقتی به عوارضی میرسه فکر میکنه به مرز هلند رسیده و پاسپورت نشون میده که خوب الان این موضوع به جوک تبدیل شده.
این هفته هفته سومیه که من به شهر جدید نقل مکان کرده ام. از نظر خودم این برهه از زندگیم فصل دوم از مهاجرت من به هلند محسوب میشه. این روزها حسابی پر از مشغله بوده و من اون طور که باید استراحت نکرده ام، سرما خوردهام اما باز هم راضیم. شهر جدید رو دوست دارم و کارم هم در عین سختیهاش بهم انرژی میده. به طور کاملا اتفاقی دسترسی به اتوبانم عالیه و راحت میرم سر کار. مرکز این شهر کوچک رو هم دوست دارم و اگه هوا خوب باشه و زود برم خونه حتما سری به مرکز شهر میزنم یا کمی در حوالی خونه میدوم که محلهام رو بشناسم. درست مثل خونمون تو دلفت اینجا هم یه همسایه بسیار نازنین دارم. آقا و خانوم مینسالی که با آغوش باز پذیرای من شدند و یکی دو بار برای ساعتی پیششون رفتم , باهم گپ زدیم و چیزی نوشیدیم. بر خلاف روزهای اول دوباره داره زبان هلندی یادم میاد و سعیم اینه که در کنار مصاحبت با این خانواده زبانم بهتر بشه. فرزاد هم حسابی با پدرش مشغوله و سرشون گرمه.
وسط این همه شلوغ پلوغیها دارم یه کلاس جدید میرم که بینهایت حس خوبی بهم میده و دارم روی یکی دیگه از مهارت هام کار میکنم و در کنارش حسابی به مطالعه و تبادل نظر با همکلاسی هام مشغول. خلاصه که من عاشق این زندگی دینامیک هستم.