گل کو

گل کو می آید /گل کو می آید خنده به لب. / من ندارم سر یاس،/ زیر بی حوصلگی های شب، از دورادور/ ضرب آهسته پاهای کسی می آید.

گل کو

گل کو می آید /گل کو می آید خنده به لب. / من ندارم سر یاس،/ زیر بی حوصلگی های شب، از دورادور/ ضرب آهسته پاهای کسی می آید.

جیم رئیس بزرگِ بزرگ من در دپارتمان قبلی‌ (گروه تحقیقات استراتژیک) بود. دانش آموخته فیزیک بود و سالها دستی‌ در مدل سازی و نوشتن کد داشت.  یک بار وقتی‌ فهمید من مهندس پروسس هستم به من گفت: من همیشه سعی‌ کردم گروه پروسس واحد تحقیقات فلان رو سر پا نگاه دارم. حالا من منتقل شده‌ام به واحد تحقیقات فلان و جز اولین کارهام که هفتهٔ گذشته انجام دادم فرستادن یک ایمیل کوتاه آپدیت بود به جیم. دوشنبه در خلال جلسات جور وا جور اومدم پشت میزم که سر بلند کردم و دیدم جیم داره میاد به سمت من. میدونستم که این روز‌های قبل از بازنشتگی زیاد از دفتر مرکزی لندن به سایت ما میاد ولی‌ خوب باز هم غافلگیر شدم و البته خوشحال. از اون چهره‌های شیرین و مهربونه که تو این روزگار کمتر پیدا میشوند. می‌تونستم خستگی‌ سال‌ها کار و مسئولیت سنگین رو تو صورتش ببینم. ازم پرسید کجا زندگی‌ میکنی‌؟ یادم نمیاد که بچه داشتی‌ یا نه اما اینجا مدرسه‌های خوبی‌ داره. وقتی‌ میرفت قدم هاش سنگین بود. فکر می‌کنم دل کندن  از این سیستم به خصوص از این واحد، جایی که کارش رو اونجا شروع کرده بود، کار خیلی‌ سختی‌ خواهد بود هرچقدر  که در سیستم مدیریت تنها افتاده باشه.


پی‌ نوشت: کی‌ فکرش رو میکرد که بستنی و شکلات انقدر مقوله‌های پیچیده‌ای باشند؟

تجربه متفاوت

خوبی‌ بزرگ ورزش دو (البته در کشورهای غربی!) این است که هروقت و هرجا باشی‌ میتونی‌ کفشهات رو بپوشی‌ و بری بیرون و بدوی! امروز صبح به رسم یک شنبه‌ها صبح از خونه زدم بیرون و مسیر جدیدی رو پیش گرفتم و برای اینکه در این شهر کوچک گم نشم!!! از موبایلم استفاده می‌کردم. پارک زیبا و نسبتا بزرگ شهر مقصدم بود. مسیری که انتخاب کرده بودم سربالایی نفس گیری داشت که برای منی‌ که تو هلند دویدن رو شروع کرده بودم عادی نبود! می‌تونم بگم که تجربه عجیبی‌ بود. مدیرم بهم پیشنهاد کرده که برای نیمه ماراتن شمال انگلستان آماده بشم. اگه بتونم همکارم رو قانع کنم که باهم تمرین کنیم و هدفمون رو اون مسابقه قرار بدیم خیلی‌ خوب می‌شه.


پی‌ نوشت: من ذاتاً آدم کینه ایی نیستم و از رفع کدورت به هر شکل و به هر بهانه ایی استقبال می‌کنم. مگه این دنیا چند روزه؟

عادت‌

یک سری از عادت‌ها که از وجودشون بی‌ اطلاع هستی‌ خودشون رو در هنگام تغییر شرایط نشون میدهند. به عنوان نمونه: من همیشه خودم رو طرفدار چای میدونستم! دو سه‌ روزی هست که متوجه شده‌ام نوشیدن روزانه یک لیوان قهوه اعلا با شیر فراوان جزئی از من است. این مملکت هم مملکت چای نوش هاست و البته چای هم یکی‌ از محصولات دیرینه‌ کمپانی یونیلیور (برند لیپتون که معرف حضور هست؟). این میشه که دستگاههای‌ قهوه مجانی‌ ساختمان  وحشتناکند و درواقع بهتر می‌بود که برشون میداشتند! دیروز صبح متوجه شدم که دیگه تحملش سخته، کاپشنم رو پوشیدم رفتم از رستوران یه لیوان قهوه خریدم (به مبلغ ناچیز یک پوند!) و با رضایت نه چندان برگشتم پشت میزم و بدین سان اولین هفته اقامتم به پایان رسید.

 

نقطه شروع

دلشوره‌های مادرانه و نگرانی‌های پدرانه زیباترین احساساتی‌ هستند که دو موجود میتوانند بدون هیچ توقعی به تو داشته باشند. به مادر گفتم نگران من نباش همه‌چیز به نظر تحت کنترله. گفت: من نگرانم که تو استرس بگیری. الهی که من قربون دلت بشم. من که میدونم تو هیچی‌ نمی‌گی اما بخش بزرگی‌  از هوش و حواست پیش منه.

خونه موقتم رو دوست دارم. دیروز صبح می‌خواستم نقش یک همسر مهربان و کدبانو رو بازی کنم و برای همسر نیمرو درست کنم که متوجه شدم اجاق برقی‌ کار نمیکنه. یاد روز‌های اول مهاجرت به هلند افتادم که ماشین لباس شویی ساختمان راه نیفتاده بود و بابا در اولین و آخرین ایمیلش به من سفارش کرد که نگران نباشم این چیز‌ها حل میشه. منم الان خودم رو زدم به بی‌ خیالی و مثلا این قضیه برام مهم نیست!

مهربان همسر تا جای که از دستش بر اومد تو این جابجایی به من کمک کرد و من خیلی‌ ازش ممنونم.

فردا اولین روز کاریه و من خیلی‌ بهش فکر می‌کنم. امیدوارم شروع خوبی‌ باشه.

 

دل رو بزن به دریا

همه این روزهای آخر اقامت در یک جایی و یک شهری آمیخته با حس و حال عجیبیه: آخرین نگاهها به در و دیوار شهری که مدتی خانه ات بوده، آخرین خریدها و لحظات آخر جمع و جور کردن و مهیا کردن آشپزخانه برای مردی که (تقریبا) هیچ از آشپزی نمی دونه، کمردردهای ناشی از خستگی و بدو بدو و تلفنهای دقیقه نود و ...و ...و....

فکر می کنم تصمیم درستی گرفتم یا گرفتیم. یک جایی باید دل رو زد به دریا و راهی شد همین!