گل کو

گل کو می آید /گل کو می آید خنده به لب. / من ندارم سر یاس،/ زیر بی حوصلگی های شب، از دورادور/ ضرب آهسته پاهای کسی می آید.

گل کو

گل کو می آید /گل کو می آید خنده به لب. / من ندارم سر یاس،/ زیر بی حوصلگی های شب، از دورادور/ ضرب آهسته پاهای کسی می آید.

خداحافظی سخته

امروز آخرین روز کاری من در واحد تحقیقات هلند بود. صبح که به سمت محل کارم می روندم با خودم فکر می کردم که چه زود این سه سال و چهارماه گذشت! خیلی خاطره خوب دارم که با خودم می برم و البته خاطرات بد هم یک چندتایی هستند که به آب می سپرمشون. بعد از ظهر برام برنامه خداحافظی گرفته بودند و حسابی با کیکم غافلگیرم کردند: تعدادی از عکسهای این چند سالم رو روی کیک چاپ کرده بودند! خیلی دوستش داشتم. هدیه های جالبی هم گرفتم که دوتاش رو اصلا انتظار نداشتم و بینهایت خوشحال شدم. الان ساعت نه شبه و یه بغض بزرگ تو گلوی من گیر کرده. خداحافظی از چند نفر برام خیلی خیلی سخت بود. خیلی دلم می خواد در محیط جدید آرامش داشته باشم و شاد باشم . مدیرم جمعه قبل به من می گفت تو با اومدنت به گروه انرژی خیلی زیادی به همراه میاری. شاید کسی ندونه که دل کندن برای من خیلی خیلی سخته ! شاید این نوع زندگی که من انتخاب کردم برای آدمی با روحیات من اصلا مناسب نباشه...


زندگی در لحظه

میان همه این بدو بدو ها و هماهنگی ها، تلفن جواب دادن ها و ایمیل فرستادن ها، چک لیست نوشتن ها و خط زدن ها سعی می کنم که از هیاهو بیام بیرون و از زندگی پرمشغله ام لذت ببرم، جمعه شب گذشته بعد از مکالمه با یکی از بستگان احساس می کردم تمام عضلاتم منقبض شده و زیر این بار انرژی منفی دریافتی حتی نفس هم نمی تونم بکشم. شنبه صبح اولین کاری که انجام دادم پوشیدن لباس و کفش ورزشی بود و دویدن یک مسیر ۱۲ کیلومتری با سرعتی معقول. وقتی دوش گرفتم تازه احساس کردم سر حال اومدم و ذهنم باز شده. یکشنبه صبح هم با مهربان همسر شنا کردیم و  بعد از بیست دقیقه شنای ممتد خودم رو تو نقطه ای که دوست داشتم پیدا کردم که عاری از تمام انرژی های منفی شده بودم و در کمال سرخوشی به شنا کردن ادامه میدادم. روزها و هفته های بسیاری میشد که من چنین حسی رو تجربه نکرده بودم. دوشنبه شب رو اختصاص داده بودم به یک برنامه گروهی برای خداحافظی از سه خانم همکار ایرانیم. کمپانی امسال توی جعبه عیدی به ما نفری یک بلیط سونا داده بود که دوشنبه شب ازش استفاده کردیم و حقا که در باز شدن تمام عضلات منقبض ما نقش بسیار مهمی رو ایفا کرد
این روزها خیلی به تجربه ۷ سال پیشم فکر می کنم و روزها و شبهای عجیبی که گذروندم. گاهی ما اینقدر در هیاهوی زندگی و اضطراب فردا غرق میشیم که یادمون میره این روزها و لحظه ها خود یا بخشی از زندگی هستند. من معمولا اهل افسوس خوردن و فکر بازگشت به گذشته نیستم ولی اگه به روزهای قبل از مهاجرتم به هلند برمی گشتم حتما کمی از وقت و ذهنم رو آزاد میکردم و از در کنار عزیزانم بودن بیشتر لذت می بردم. حتما یک روزم رو تمام و کمال اختصاص می دادم به پدرم تا بی خیال همه دنیا بریم با هم پیاده روی و رستوران یا شاید هم به تماشای یک فیلم خوب. یک روزم روهم منحصر می کردم به وقت گذرانی با مادر و با هم میرفتیم به یک مکان تفریحی و شاید بیشتر براش توضیح میدادم که این یک سفر بی برگشت نیست و اینکه چقدر همیشه خانواده و سلامتیشون برای من مهم بوده. شاید یک نصف روز رو هم می نشستم کنار دست مادربزرگ که قرار بود چند سال بعد همه ما از ذهنش پاک بشیم.
فردا تعدادی از همکاران نزدیکم رو به نهار دعوت کردم و دلم می خواد لحظه های خوبی رو در کنارشون ثبت کنم باید یادم باشه که دوربینم رو حتما ببرم. سه شنبه آینده هم قراره جمعیت بیشتری برای خداحافظی و صرف کیک دورم رو بگیرند. و البته این آخر هفته رو با چند تا از دوستانم و صد البته گردگیری و مرتب کردن خونه می گذرونم.

مرور هفته

  • امروز آخرین روز کاری هفته است. من پشت میز کارم هستم و کمی‌ از زیر فشار کارهای امروز که بیشتر خلاصه میشد به برنامه ریزی و جواب دادن به ایمیل‌ها و چند تلفن مهم، سر بلند کرده ام. خروشید به نیمه راست صورتم میتابه، شیر قهوه‌ام رو تمام و کمال نوشیده‌ام و از همه مهمتر میدونم که خانواده‌ام در سلامت هستند. این یعنی‌ خود زندگی‌!
  • طبق درخواستم یه کارتن برام آوردند. قرار وسایل کارم رو توش بگذارم و با پست به محل کار جدیدم بفرستند. از روز اول کارم نسبت به این محیط احساس موقتی بودن داشتم. اصلا اهل دل بستن به این میز و صندلیها نیستم. همزمان با من سه‌ همکار دیگه هم اینجا مشغول به کار شده بودند که حالا همهٔ اونها از این کمپانی رفتند. من موندم اما به زودی به مکان جدیدی منتقل میشم. کمی‌ بابتش هیجان زده هستم ولی‌ فکر می‌کنم خوب پیش بره. خوشحالم که شانس این رو پیدا کردم که یه تجربه جدید کسب کنم هرچند که آسمان همه جا به یک رنگه (حالا زمینش نه!).
  • دیشب بعد از مدت‌ها وقتی‌ مهربان همسر از دوچرخه سواری‌ برگشته و مشغول استحمام بود، با خوندن یه پست مخصوص عصر پنجشنبه در تلگرام بغضم ترکید و حسابی‌ اشک ریختم. هر روزی که می‌گذره به نظرم جای پدرم بیشتر و بیشتر خالیه. در واقع وقتی‌ شما یک نفر از اعضا خانوادتون رو از دست میدین روز‌های اول به نسبت روز‌های در پیش رو راحت‌ترین روز‌ها هستند چون هنوز چیزی از عمق فاجعه نمیدونید!