گل کو

گل کو می آید /گل کو می آید خنده به لب. / من ندارم سر یاس،/ زیر بی حوصلگی های شب، از دورادور/ ضرب آهسته پاهای کسی می آید.

گل کو

گل کو می آید /گل کو می آید خنده به لب. / من ندارم سر یاس،/ زیر بی حوصلگی های شب، از دورادور/ ضرب آهسته پاهای کسی می آید.

  • بعد از چند وقت که ذهنم بسیار مشوش بود و اصلا نمیتونستم کتاب بخونم و همه توانم رو روی کارم گذشته بودم که لاقل از اون طرف پس نیفتم، چند روز پیش یه کتاب جدید دست گرفتم. این کتاب و یکی‌ دو تا کتاب دیگه رو آویشن از کتاب خونه خودش پارسال بهم داده بود. با این که تصمیم گرفته بودم دیگه کتاب ترجمه شده به فارسی نخونم اما این کتاب رو که شروع کردم دیدم ارزشش رو داره که پیش برم. تقریبا تمام هفته رو همسر سفر کاری بود و من شب‌ها خودم رو مجبور می‌کردم که رو مبل صورتیمون دراز بکشم و نیم ساعت  کتاب بخونم. حس و حالش خیلی‌ خوب بود. چقدر این کتاب مارگارت آتوود رو دوست دارم. هنوز به نیمه نرسیدم (من اصولا خیلی‌ کند میخونم) اما از جمله بندیها، توصیف‌ها و احساساتی که در کتاب هست واقعا لذت بردم. ترس و وحشت عجیبی‌ در خاطرات ندیمه موج میزنه و نویسنده به خوبی‌ این حس رو به تصویر کشیده که من خواننده درکش کنم. جالبه که یه سکوت ممتد در کتاب هست چیزی شبیه خلأ که من می‌تونم بشنوم و لمسش کنم. فقط امیدوارم بقیه کتاب یا خوندن نسخه اصلی‌ منو مایوس  نکنه. حتما می‌خوام نسخه انگلیسی کتاب رو هم بخونم.
 
  • دیروز صبح برای کاری بروکسل بودم. پایتخت بلژیک شهر جالبیه. خیلی‌ بزرگ و "شهر تر" از پایتخت هلنده. وقتی‌ داشتم از خیابون رد میشدم به این فکر کردم که چقدر دلم برای شهر نشینی تنگ شده. البته نمیدونم دیگه حوصله ترافیک رو دارم یا نه اما واقعا دلم برای شلوغی و سرزنده بودن شهر‌های بزرگ تنگ میشه.

روزهای ملی ماتم زده

عجب هفته ماتم زده و پر استرسی بود. چقدر هر روز صبح تار با دل سنگین به سمت محل کارم روندم و باز با تن خسته و چشم خیس برگشتم. با مامانم هم که صحبت می کردم اون هم غمگین و بی قرار بود و کم و بیش گریه می کرد. مامان می گفت آدم بچه اش که راه دوره دلش تنگ میشه اما وقتی از بین میره...

از سنتهای کریسمس

*جمعه گذشته نهار کریسمس داشتیم. رسم ساختمان ما رسم قابلمه پارتیه که ظاهرا چندین و چند ساله که به این شکل بگزار میشه. با وجود این که من اصلا ازین شکل برنامه ها در سرکار خوشم نمیاد و اون رو گدابازی کمپانی میدونم اما هم پارسال و هم امسال درش شرکت کردم. پارسال آلبالو پلو پخته بودم و امسال چلو خورش فسنجون.
شرکت کننده های امسال کمتر از پارسال به نظر میومدن اما بازهم خوب بود و تنوع غذایی بدک نبود. هلندی ها که خوب تکلیفشون مشخصه: اصلا غذای خاصی ندارند و معمولا سالاد و دسر میارن. امسال یه شرکت کننده چینی داشتیم که دامپلینگ اصل پخته بود و من خیلی دوست داشتم، همکار بی نظیرم سونت هم یه غذای به ظاهر افریقای جنوبیی پخته بود به اسم بوبوتی (که البته خیلی خاص نبود اما خوشمزه بود اونهم به همراه چادنی). یه غذای گرجی هم روی میز بود که خورش مرغ و آلو بود ولی بدون رب و کمی بی مزه. کلی غذای دیگه هم آورده بودند که معده من جا برای تستشون نداشت. منشی واحدمون هم برای دسر بستنی خونگی درست کرده بود و بیشتر بمب کالری بود و بس. یه همکار بلژیکی دارم که همیشه در حال مسخره کردن فرهنگ هلندیه و اون روز چند نوع پنیربه قول خودش بلژیکی آورده بود برای دسر که در نوع خودش خیلی خوب و خوشمزه ست اما واقعا کسی جایی برای پنیر خوردن نداشت. پنیرها رو گذاشت تو یخچال که بعد ببره خونه در نتیجه تا عصر هرکس در یخچال رو باز می کرد تمام کریدور پر میشد از بوی وحشتناک پنبر آبی (کپک زده) که خیلی ها دوستش دارند اما برای من هنوز خیلی تیز و تا حدی غیرقابل تحمله.  
گاهی فکر می کنم حتی اگه از یه فعالیت گروهی که با نیت مثبت برنامه ریزی شده خوشمون  نمیاد نباید خودمون رو از جمع بکشیم کنار و قهر بکنیم اونهم در روزهای پایانی یه سال سخت و پراسترس که حالا به خیر گذشته.
** عصر روز جمعه با همکار نازنینم تلفنی صحبت می کردم و داشتیم باهم در مورد اهداف کاری من در سال ۲۰۲۰ می گفتیم و این که چقدر مشتاقم در پروژه های پلنت بیشتر مشغول باشم، که ازم پرسید برنامه ایام کریسمسم چیه. آهی کشیدم و گفتم اینجا هستم و بیشترش رو کار می کنم چون راستش رو بخواهی من نوستالژیی با کریسمس ندارم: نه آهنگی نه خاطره خاصی. اینه که برای من شبیه یه تعطیلات معمولیه. سال نو من همون ۲۱ مارچه. با تعجب (تکراری برای من!) پرسید: واقعا؟؟ چرا من درمورد سال نو شما چیزی نمی دونم؟ گفتم: ولی حالا میدونی

Image result for ‫طرز تهیه دامپلینگ چینی‬‎

مکالمات خنده دار

توی پایلوت پلنت پلیمری که من مسوول فنیش هستم دو تا کارگر کار می کنند که به غایت منفی و نسبتا پرخاشگرند. گاهی از میزان منفی بودنشون احساس تاسف می کنم. نمیدونم آدمها چطور می تونن زیباترین و بهترین ساعتهای روزشون رو اینطور با افکار منفی بگذرونند؟ متاسفانه کاری هم از دست کسی ساخته نیست که جو رو تغییر بده. مدیرم که تجربه مشابه باهاشون داشته بهم پیشنهاد کرده که به حرفهاشون با حوصله گوش بدم اما اگه واقعا از مرز گذشتند می توتم ریپورتشون بکنم به خط اخلاق. البته من ترجیح میدم کار به اونجا نکشه.

دوشنبه ها معمولا بعد از نهار میرم پایلوت پلنت. این هفته بعد از گوش دادن به بعضا چرندیات و اغلب غر غرهاشون و البته آپ دیت پروژه ها، داشتم جمع می کردم که برگردم آفیسم. غر اعظم برگشت گفت راستی مملکتتون چه خبر؟ گفتم اسباب کشی دارم اخبار رو دنبال نمی کنم. گفت اگه جنگ شه برمیگردی بجنگی؟ یه آن کف کردم ولی ازونجایی که ۳ متر و ۱۰ سانت زبون دارم واکنش خونسردی نشون دادم که مثلا من و زور بازوم کجا بریم؟ بعد گفت خوب راستش تو کلا به مشکل برمی خوردی! شرکت فلان و تو هم ایرانی! همه اینها رو با چنان لحن مطمئنی می گفت گویی ساعتها بهش فکر کرده و خیلی هم حال کرده از تصور من با چمدون پاره که دارم میرم ازینجا وقتی براش خیلی ساده و در دوجمله توضیح دادم که من مشکلی ندارم و نخواهم داشت کاملا در چهره اش خوندم که تیرش به سنگ خورده.

 خلاصه بعد مدتها یکی نتونست خودش رو کنترل کنه و زیپ دهنش رو بسته نگه داره. اگه جای دیگه ای از جغرافیای هلند کار نکرده بودم فکر می کردم که لابد این جور رفتارها مختص مردم خارج از محدوده ست ولی خوب این طور نیست.

ده سالگی

دیروز دقیقا ده سال از مهاجرت ما به اروپا گذشت. یک دهه پر از اتفاقات ریز و درشت که از من آدم به مراتب بهتری از آنچه بودم ساخت. میدونم که راه خوبی‌ رو پیش گرفتم و بی‌ نهایت به دانسته‌ها و تجربیاتم اضافه شده و حالا به قول یکی‌ از مدیران یونیلیور : من یک زن تکنیکال بین المللی هستم. زنی‌ که خودش رو همون طور که هست پذیرفته و خودش رو دوست داره. به سلامتیش، تغذیه جسم و روحش اهمیت میده، دنیا رو گشته و هنوز میخواد بگرده و مصمم تر از قبل راه و هدفش رو ادامه میده.