گل کو

گل کو می آید /گل کو می آید خنده به لب. / من ندارم سر یاس،/ زیر بی حوصلگی های شب، از دورادور/ ضرب آهسته پاهای کسی می آید.

گل کو

گل کو می آید /گل کو می آید خنده به لب. / من ندارم سر یاس،/ زیر بی حوصلگی های شب، از دورادور/ ضرب آهسته پاهای کسی می آید.

دل رو بزن به دریا

همه این روزهای آخر اقامت در یک جایی و یک شهری آمیخته با حس و حال عجیبیه: آخرین نگاهها به در و دیوار شهری که مدتی خانه ات بوده، آخرین خریدها و لحظات آخر جمع و جور کردن و مهیا کردن آشپزخانه برای مردی که (تقریبا) هیچ از آشپزی نمی دونه، کمردردهای ناشی از خستگی و بدو بدو و تلفنهای دقیقه نود و ...و ...و....

فکر می کنم تصمیم درستی گرفتم یا گرفتیم. یک جایی باید دل رو زد به دریا و راهی شد همین!

خداحافظی سخته

امروز آخرین روز کاری من در واحد تحقیقات هلند بود. صبح که به سمت محل کارم می روندم با خودم فکر می کردم که چه زود این سه سال و چهارماه گذشت! خیلی خاطره خوب دارم که با خودم می برم و البته خاطرات بد هم یک چندتایی هستند که به آب می سپرمشون. بعد از ظهر برام برنامه خداحافظی گرفته بودند و حسابی با کیکم غافلگیرم کردند: تعدادی از عکسهای این چند سالم رو روی کیک چاپ کرده بودند! خیلی دوستش داشتم. هدیه های جالبی هم گرفتم که دوتاش رو اصلا انتظار نداشتم و بینهایت خوشحال شدم. الان ساعت نه شبه و یه بغض بزرگ تو گلوی من گیر کرده. خداحافظی از چند نفر برام خیلی خیلی سخت بود. خیلی دلم می خواد در محیط جدید آرامش داشته باشم و شاد باشم . مدیرم جمعه قبل به من می گفت تو با اومدنت به گروه انرژی خیلی زیادی به همراه میاری. شاید کسی ندونه که دل کندن برای من خیلی خیلی سخته ! شاید این نوع زندگی که من انتخاب کردم برای آدمی با روحیات من اصلا مناسب نباشه...


زندگی در لحظه

میان همه این بدو بدو ها و هماهنگی ها، تلفن جواب دادن ها و ایمیل فرستادن ها، چک لیست نوشتن ها و خط زدن ها سعی می کنم که از هیاهو بیام بیرون و از زندگی پرمشغله ام لذت ببرم، جمعه شب گذشته بعد از مکالمه با یکی از بستگان احساس می کردم تمام عضلاتم منقبض شده و زیر این بار انرژی منفی دریافتی حتی نفس هم نمی تونم بکشم. شنبه صبح اولین کاری که انجام دادم پوشیدن لباس و کفش ورزشی بود و دویدن یک مسیر ۱۲ کیلومتری با سرعتی معقول. وقتی دوش گرفتم تازه احساس کردم سر حال اومدم و ذهنم باز شده. یکشنبه صبح هم با مهربان همسر شنا کردیم و  بعد از بیست دقیقه شنای ممتد خودم رو تو نقطه ای که دوست داشتم پیدا کردم که عاری از تمام انرژی های منفی شده بودم و در کمال سرخوشی به شنا کردن ادامه میدادم. روزها و هفته های بسیاری میشد که من چنین حسی رو تجربه نکرده بودم. دوشنبه شب رو اختصاص داده بودم به یک برنامه گروهی برای خداحافظی از سه خانم همکار ایرانیم. کمپانی امسال توی جعبه عیدی به ما نفری یک بلیط سونا داده بود که دوشنبه شب ازش استفاده کردیم و حقا که در باز شدن تمام عضلات منقبض ما نقش بسیار مهمی رو ایفا کرد
این روزها خیلی به تجربه ۷ سال پیشم فکر می کنم و روزها و شبهای عجیبی که گذروندم. گاهی ما اینقدر در هیاهوی زندگی و اضطراب فردا غرق میشیم که یادمون میره این روزها و لحظه ها خود یا بخشی از زندگی هستند. من معمولا اهل افسوس خوردن و فکر بازگشت به گذشته نیستم ولی اگه به روزهای قبل از مهاجرتم به هلند برمی گشتم حتما کمی از وقت و ذهنم رو آزاد میکردم و از در کنار عزیزانم بودن بیشتر لذت می بردم. حتما یک روزم رو تمام و کمال اختصاص می دادم به پدرم تا بی خیال همه دنیا بریم با هم پیاده روی و رستوران یا شاید هم به تماشای یک فیلم خوب. یک روزم روهم منحصر می کردم به وقت گذرانی با مادر و با هم میرفتیم به یک مکان تفریحی و شاید بیشتر براش توضیح میدادم که این یک سفر بی برگشت نیست و اینکه چقدر همیشه خانواده و سلامتیشون برای من مهم بوده. شاید یک نصف روز رو هم می نشستم کنار دست مادربزرگ که قرار بود چند سال بعد همه ما از ذهنش پاک بشیم.
فردا تعدادی از همکاران نزدیکم رو به نهار دعوت کردم و دلم می خواد لحظه های خوبی رو در کنارشون ثبت کنم باید یادم باشه که دوربینم رو حتما ببرم. سه شنبه آینده هم قراره جمعیت بیشتری برای خداحافظی و صرف کیک دورم رو بگیرند. و البته این آخر هفته رو با چند تا از دوستانم و صد البته گردگیری و مرتب کردن خونه می گذرونم.

دور اما نزدیک

 امشب قراره تولّد مادر رو منزل برادرم جشن بگیرند. اینجور وقتها تمام هوش و حواسم پیش عزیزانمه. دیشب به نوید مسیج دادم که از طرف من برای مادر یک دسته گل نرگس یا رز بخره. صبح جواب داده بود "ای به چَشم"!

جشن کریسمس امسال

پیش از این هم در وبلاگ قبلی‌ نوشته بودم که یکی‌ از شیرینی‌‌های معدود زندگی‌ همنشینی با انسانهایست که با اونها هم فاز هستی‌. همینطور که زندگی‌ در غربت انسان رو زود رنج و دل نازک میکنه، بهت آموزش هم میده که از وجود اندک داشته‌ها و معدود انسانهای خوب دور و برت لذت ببری. یکی‌ از دوستان مهربان همسر ما رو برای جشن کریسمس به منزلش در شهری ۶۰ کیلومتری محل زندگیمون دعوت کرد. به نظر ما این خانوادهٔ ایتالیایی- هلندی  خیلی‌ به ما محبت داشتند که در شبی چنین به خصوص از ما پذیرائی کردند.بیشتر اون شب رو ما پشت میز خیلی‌ ساده غذاخوری نشست بودیم و دوستانمون غذا رو در سه‌ مرحله سرو و حتا دسر رو جلوی خود ما آماده کردند. ترکیب سنتهای ایتالیای و هلندی جالب بود. بیشتر از گذشته ایمان آوردم که مردم جنوب هلند مهربانتر هستند.


پی‌‌‌نوشت ۱: گاهی فکر می‌کنم بعضی‌ از سخت گیری‌ها تو فرهنگ ما باید ریشه کن بشه تا بیشتر از کنار هم بودم لذت ببریم.

پی‌‌‌نوشت ۲: دسر مربوطه: