همه این روزهای آخر اقامت در یک جایی و یک شهری آمیخته با حس و حال عجیبیه: آخرین نگاهها به در و دیوار شهری که مدتی خانه ات بوده، آخرین خریدها و لحظات آخر جمع و جور کردن و مهیا کردن آشپزخانه برای مردی که (تقریبا) هیچ از آشپزی نمی دونه، کمردردهای ناشی از خستگی و بدو بدو و تلفنهای دقیقه نود و ...و ...و....
فکر می کنم تصمیم درستی گرفتم یا گرفتیم. یک جایی باید دل رو زد به دریا و راهی شد همین!
امروز آخرین روز کاری من در واحد تحقیقات هلند بود. صبح که به سمت محل کارم می روندم با خودم فکر می کردم که چه زود این سه سال و چهارماه گذشت! خیلی خاطره خوب دارم که با خودم می برم و البته خاطرات بد هم یک چندتایی هستند که به آب می سپرمشون. بعد از ظهر برام برنامه خداحافظی گرفته بودند و حسابی با کیکم غافلگیرم کردند: تعدادی از عکسهای این چند سالم رو روی کیک چاپ کرده بودند! خیلی دوستش داشتم. هدیه های جالبی هم گرفتم که دوتاش رو اصلا انتظار نداشتم و بینهایت خوشحال شدم. الان ساعت نه شبه و یه بغض بزرگ تو گلوی من گیر کرده. خداحافظی از چند نفر برام خیلی خیلی سخت بود. خیلی دلم می خواد در محیط جدید آرامش داشته باشم و شاد باشم . مدیرم جمعه قبل به من می گفت تو با اومدنت به گروه انرژی خیلی زیادی به همراه میاری. شاید کسی ندونه که دل کندن برای من خیلی خیلی سخته ! شاید این نوع زندگی که من انتخاب کردم برای آدمی با روحیات من اصلا مناسب نباشه...
پیش از این هم در وبلاگ قبلی نوشته بودم که یکی از شیرینیهای معدود زندگی همنشینی با انسانهایست که با اونها هم فاز هستی. همینطور که زندگی در غربت انسان رو زود رنج و دل نازک میکنه، بهت آموزش هم میده که از وجود اندک داشتهها و معدود انسانهای خوب دور و برت لذت ببری. یکی از دوستان مهربان همسر ما رو برای جشن کریسمس به منزلش در شهری ۶۰ کیلومتری محل زندگیمون دعوت کرد. به نظر ما این خانوادهٔ ایتالیایی- هلندی خیلی به ما محبت داشتند که در شبی چنین به خصوص از ما پذیرائی کردند.بیشتر اون شب رو ما پشت میز خیلی ساده غذاخوری نشست بودیم و دوستانمون غذا رو در سه مرحله سرو و حتا دسر رو جلوی خود ما آماده کردند. ترکیب سنتهای ایتالیای و هلندی جالب بود. بیشتر از گذشته ایمان آوردم که مردم جنوب هلند مهربانتر هستند.
پینوشت ۱: گاهی فکر میکنم بعضی از سخت گیریها تو فرهنگ ما باید ریشه کن بشه تا بیشتر از کنار هم بودم لذت ببریم.
پینوشت ۲: دسر مربوطه: