با منتورم قرار گذشته بودم که رفتارهای گستاخانه رئیس چینی رو به مدیر گروه در قالب نظر خواهی در خصوص پروژه دومم گزارش کنم. منتظر فرصتی بودم که فراهم نمیشد. دیگه طاقتم طاق شده بود که ۲ هفته پیش بهش ایمیل زدم و گفتم باید باهم صحبت کنیم. روز قبل از قرارمون، آقای مدیر بهمون گفت که داره از گروه میره و اوایل اکتبر به همراه خانوادهاش راهی شانگهای میشه تا یه گروه کاملا متفاوت رو مدیریت کنه. خیلی نگران شده بودم. نگرانیم از این بود که در خلال انتقال مدیریت، رئیس هر کاری دلش بخواد بکنه.
با مدیر نشستیم تو یکی از اتاقهای کوچکی که ما معمولاً برای تلکنفرانس ازش استفاده میکنیم. خیلی محتاطانه موضوع رو بهش گفتم و ازش راهنمایی خواستم. هرچی بیشتر توضیح میدادم رنگش بیشتر عوض میشد و کم کم دهانش میرفت که باز بمونه. خیلی لازم نبود که مدیر قهاری باشی تا از رفتارهای رئیس چینی تعجب کنی. و البته ماجرا تفی سر بلا بود برای مدیر جوان ما.
توصیهاش این بود که به پروژه دیگرم بچسبم که آقای چینی دستش بهش نمیرسه و خیلی برای مدیریت مهمه. بهم گفت هیچ کدوم از ایراداتی که گفته وارد نیست و اصلا چنین چیزهای در مورد من در گروه مدیریت عنوان نشده.
دقیقا دو روز بدش صدام کرد و بهم گفت که رئیسم عوض شده. از لحظه ای که این خبر رو بهم داد, دلپیچهام که چند ماه بود یارم شده بود فروکش کرد. خیلی خوشحالم از این که قراره فول تیم با "پاول" کار کنم. خیلی خیلی انرژیش مثبته و کار کردن باهاش تنش اضافی نداره. هرچند که میشد به خاطر حساسیت پروژه شماره یک حدس زد که قرار بوده برم زیر مجموعه پاول اما این وسط آقای مدیر بدش نیومد که سوپر من جلوه کنه. خدا خیرشون بده در هر حال!
داشتم وسایلم رو میذاشتم توی کمد و دنبال بطری آب و هدفونم میگشتم که به نظرم اومد مادر و دختری به فارسی باهم صحبت میکنند. برگشتم و لبخند زدم. موقع بیرون رفتن باهاشون خوش و بشی کردم. بعد از ورزش من و میم به مبل کافه باشگاه لم داده بودیم و غرق صحبت. من سالاد با پنیر بز سفارش دادم و اون سالاد با مرغ. کمی که گذشت، یخش که آب شد گفت که قصد داره از شوهر پاکستانیش جدا بشه. قصه عجیبی داشت. یک سال بود که اومده بود انگلستان با این هدف که بتونه دختر ۷ سالهاش رو بفرسته مدرسه و از شوهرش جدا بشه.در این میون چندین بار شوهر بد دل از کنار ما رد شد تا چک کنه میم با کی صحبت میکنه!
به قول مامان وقتی پای صحبت بعضیها میشینی چه دلی از آدم که خون نمیشه و متوجه میشی که غصههای خودت چیز خاصی نیستند. گاهی یک تصمیم احساسی در جوونی چه رنجها که به دنبال نداره!
دیروز روز خیلی خوبی بود. یاسمن و خانوادهاش رو بعد از هشت سال دیدم. گپ زدن با دوستان قدیمی صفایی داره که نگو و نپرس. تمام انرژیهای منفی از روح و روانم کمِ کم برای چند ساعت دور شد.
پی نوشت: پسر بانمکش هشت ماه داره.