هوای هلند پائیزی شده ولی بعضی از ساعتهای روز مثل امروز بعد از ظهر حسابی گرم میشه و خورشید آخرین زور هاشو میزنه و ما رو سر حال میاره. الان ساعت ۹ شبه و در بالکن بازه و هوا هم بینهایت دلپذیره. امروز مامان بهم توصیه کرد که اخبار نخونم و از این جنبه بهش نگاه کنم که استرس بیش از اندازه باعث هزار جور مریضی لاعلاج میشه. دلم میخواد به حرفش گوش کنم و بچسبم به کار و زندگیم و کمی این ذهن رو راحت بگذارم، ولی واقعا میشه؟
دارم دوباره به روتین تمرینهای دو بر میگردم و خودم رو برای مسابقه بعدی آماده میکنم.
انقدر که در این یک ماه از من پرسیدند کجایی هستی؟ در طول دو سال و نیم در انگلیس کسی نپرسید!
لال شو بذار به کار و پروژه و جلسه برسیم!!!
این روزها جای خالی خاله منیر خیلی خودش رو به ما نشون میده. نوه شیرین و باهوشش چنان دلی از همه ما برده که بیا و ببین. تمام حرکات و رفتار این پسرک فلفلی با هم سن و سالهاش فرق داره: از خوش اخلاقی هاش بگیر تا جست و خیز و شیرین زبونی هاش. خیلی خوب با همه ارتباط برقرار میکنه و جای خاصی تو دل ما برای خودش باز کرده. حدود سه هفته ایران بودند و حیف که خاله نبود تا از وجود هم لذت ببرند. خودم نمیدونم وقتی برم چطور میخوام با خونه یی که هنوز اسمش خونه خاله منیره ولی خودش دیگه اونجا نیست رو برو بشم؟!
درست ۲۷ روز از شروع کار جدید میگذره. من برگشتم هلند و تقریبا هر روز خدا رو شکر میکنم که بهم اراده داد تا تصمیم به جابجای بگیرم. محیط کار جدید جذابیتها و ترسهای خودش رو داره؛ اگه بخوام خیلی خلاصه بگم اینه که در مقایسه با صنایع غذایی خیلی جدیه!
از نظر ظاهری هم هم بهتره هم بدتر: واحد ما تو یه ساختمون خیلی قدیمی قرار گرفته و خبری از اپن آفیس بزرگ و شاد و رنگی نیست. در عوض تقریبا هرکس آفیس خودش رو داره که من عاشقشم چون بهم اجازه میده رو کار خودم تمرکز کنم و از برخورد بی مورد با همکار جلوگیری میکنه.
این روزها حسابی سرم با قوانین ایمنی گرمه. پروژه مربوطه رو هم فعلا دوست دارم و عنوانش چیزیه که خیلی دوست داشتم یه روزی انجامش بدم.