گل کو

گل کو می آید /گل کو می آید خنده به لب. / من ندارم سر یاس،/ زیر بی حوصلگی های شب، از دورادور/ ضرب آهسته پاهای کسی می آید.

گل کو

گل کو می آید /گل کو می آید خنده به لب. / من ندارم سر یاس،/ زیر بی حوصلگی های شب، از دورادور/ ضرب آهسته پاهای کسی می آید.

خاله رفت. خاله نازنین، زیبا و خوش قلبم رفت...

عید نوروز گذشت، ما رسما عید نداشتیم و مثل بقیه روز‌ها بود. حالا هم مامان برگشته خونه‌اش و من هم سراغ روز مرگی شلوغ پلوغ.

چند روز پیش آمدم سراغ وبلاگم که چیزی اینجا بنویسم اما قبلش سر زدم به چند تا وبلاگی که میخونم و متوجه مصیبتی شدم که طناز بهش دچار شده. حوصله وبلاگ نویسی از سرم پرید. صفحه گوگل کروم رو بستم و رفتم دنبال کار‌های دیگر. روز بعدش داشتم اخبار نوروزی میخوندم و چند تا عکس خانوادگی دیدم از سفره‌های هفت‌سین مردم و عکس‌های خانوادگی دور سفره. با خودم فکر کردم از کی‌ عید و سفره هفت‌سین مفهوم خودش رو از دست داد؟ از وقتی‌ ازدواج کردم چون فرزاد و خانوادش رابطه یی با عید ندارند؟ یا از ۹ سال پیش که بابا رفت و خانواده ما از شکل افتاد؟ من هر سال نوروز غیر از عید اول بابا و امسال که عید اول مادرشوهرم بود سفره هفت‌سین چیدم اما اون لطف و شوقی که عید کودکی و نوجوانی من داشت هیچوقت تکرار نشد.

یک هفته قبل از عید نوروز مسابقه نیمه ماراتن داشتم. خیلی خوب تمرین نکرده بودم اما بیشتر از یک سال بود که ورزش مداوم کرده بودم. از نتیجه راضی بودم و خوش گذشت.
درست ی‍ک هفته بعدش مامان اومد و الانم پیشمه تا یکشنبه که برگرده و دوباره علی بمونه و حوضش!
آخر هفته کلا لندن بودیم و به همراه دختر عموش که سالها اینجاست کمی از لندن و ویمبلدون رو گشتیم. موفق شدم نمایش‍گاه کاوه گلستان رو در تیت ببینم که واقعا ارزش داشت. دلم می خواد یه شب باهم بریم سینمای جدید شهر که خیلی خوبه. 

کار هم حسابی سن‍گین شده و در طول روز متوجه گذر زمان نمی شم.