امروز صبح حس و حال بچه مدرسه ایی رو داشتم که دلش می خواد مدرسه نره و مثلا با لگوهاش بازی کنه. دلم می خواست خونه بمونم و تند و تند بافتنی ببافم. شالی که دارم می بافم خوب پیشرفت کرده.
صبحها همیشه موقع صبحانه خوردن تلویزیون و اخبار صبحگاهی تماشا میکنم. امروز صبح یکی از منقلب کنندهترین خبرها رو شنیدم که هنوز هم ذهنم درگیرشه: پدر و مادری در آمریکا ۱۳ فرزند خودشون رو در خانه زندانی و به عبارتی به تخت خوابشون قل و زنجیر کرده بودند! یکیشون از خونه فرار میکنه و به پلیس اطلاع میده که بقیه در چه شرایطی هستند. پلیس به خونشون میره و ۱۲ تای دیگر رو در شرایط نکبت باری پیدا میکنه! کاش میشد فهمید چی تو ذهن مریض اون به اصطلاح پدر و مادر میگذشته که چنین رفتاری با بچههای ۲ تا ۲۹ سالهشون انجام دادهاند؟!!!
دیشب خرزو خان آماده بود پشت در آپارتمان نیم وجبی من که به زودی باید بگذارمش و بروم یک جای دیگر و در را تکان میداد. شاید هم باد بود اما صدا هرچه بود صدای جالبی نبود.
انقدر ذهنم پر است و مشغول که مجالی برای هیچ چیز جدیدی نیست. اما مگر میشود؟ مگر میشود ایرانی باشی و یک فامیل و ۷۰ میلیون هموطن را گذشته باشی آن سوی دنیا و همه چیز ختم به روزمرگیهای خودت بشود؟ ما هم با دریانوردان و خانوادههایشان سوختیم....
روزهای پایانی سال ۲۰۱۷ رو میگذرونیم. امسال روزهای سخت و شیرین زیادی داشت که البته سختی و اضطراب هاش خیلی بیشتر بود. برای سال ۲۰۱۸ چند تا برنامه خیلی مهم دارم که دلم میخواد حتما بهشون جامه عمل بپوشونم. یکیشون اینه که میخوام در حمایت از کودکان اوتیستیک بدوم. هفته پیش با همکارم نگاهی انداختیم به برنامههای مسابقات سال آینده و تصمیم گرفتم خودم رو برای مسابقه نیمه ماراتن کمبریج در ماه مارچ آماده کنم. دو تا انجمن هم پیدا کردم که بعد از تعطیلات باید باهاشون تماس بگیرم. ته دلم واقعا دلم میخواد به انجمن حمایت از کودکان اوتیستیک ایران کمک کنم، باید ببینم چقدر میتونم این هدف رو جلو ببرم. دلم میخواد در سال جدید صبورتر، شنونده تر و مردم دار تر باشم. وقت بیشتری برای همسرم صرف کنم و با طبیعت مهربان تر باشم.