گل کو

گل کو می آید /گل کو می آید خنده به لب. / من ندارم سر یاس،/ زیر بی حوصلگی های شب، از دورادور/ ضرب آهسته پاهای کسی می آید.

گل کو

گل کو می آید /گل کو می آید خنده به لب. / من ندارم سر یاس،/ زیر بی حوصلگی های شب، از دورادور/ ضرب آهسته پاهای کسی می آید.

لندن ۲

تصمیم گرفته بودم که شنبه به مناسبت تولّدم حتما یک اقدام فرهنگی‌ انجام بدم. نشنال گالری لندن رو انتخاب کردم و با وجود سرد و بارونی‌ بودن هوای دیروز راهی‌ شدم. با دختر عموی مادر و دخترش قرار گذاشتم که بسیار هنر دوست و اهل نقاشی هستند. بنای گالری خیلی‌ زیباست اما همهٔ نقاشیها باب میل من نیستند. کم کم دارم سبک محبوب خودم رو میشناسم و این خیلی‌ جالبه. نمایشگاه ویژه‌ از کارهای دلاکروا (Dlacroix) نقاش معروف فرانسوی و پیروان سبکش نقطه قوت این روز‌های نشنال گالری هست به نظر من! خیلی‌ کارهاش رو دوست داشتم. موزه‌های اینجا کافه‌های بی‌نظیری دارند و از جذابیت‌های موزه گردی نشستن توی کافه و نوشیدن یه قهوه هست و فراموش کردن بخشی از هزار و یک مشغله ذهنی‌!

می‌تونم بگم که یکی‌ از بهترین تولدهام رقم خورد. مگه آدم چی‌ از زندگی‌ می‌خواد؟


پی‌‌‌نوشت: همکاران مهربون و بامعرفتم دو بار من رو روز جمعه سورپرایز کردند برای تولّدم. یه ارکیده سفید ازشون هدیه گرفتم. با هم شام بیرون رفتیم و کیک کوچک و شمعی برام تدارک دیده بودند که حسابی‌ ذوق مرگم کردند.

روز‌های بود که هجده ساله شدن یک رویای دور بود؛ بیست ساله شدن، بیست و پنج ساله شدن خیلی‌ دور بود. فردا من سی‌ و پنج ساله میشوم!

تابو

بعضی‌ صبح‌ها قبل از رفتن به سر کار رادیو ه//م//ر//ا//ه گوش میدم. دکتر ه/لا//ک//ویی برنامه نسبتا جالبی‌ داره. مردم از سراسر دنیا زنگ میزنن، مشکلاتشون رو میگن و مشاوره میگیرن. گاهی‌ مشکلات سطحی هستن ولی‌ اغلب عمیقند. دیروز صبح مهیب‌ترین مکالمه این یک سال اخیر رو شنیدم:

زن جوان بیست و دو ساله‌ای تماس گرفته بود. بعد از شرح داستان پر هیاهوی زندگیش (که وضوح احمال کاری اولیا مدرسه و والدینش درش پیدا بود) و اینکه مبتلا به افسردگی دو قطبیه، دکتر ازش پرسید: دخترم چرا داروهات رو سر خود قطع کردی؟

زن جوان: آقای دکتر شوهرم بهم گفت نمیخواد بخوری خودت کم کم خودتو درمان میکنی‌ و خوب میشی‌!!!

من از دیروز صبح ذهنم بیش از گذشته به این مشغوله که چه بسیار زندگی‌‌ها که به دلیل تابو انگاری صحبت و آموزش درمورد بیماری‌های عصبی و روانی‌ در این دنیا و به خصوص در کشورم نابود شده و چه بسا چه جانها که گرفته شده.

دل گرمی

رفته بودم دانشگاه بیرمنگهام. دپارتمان مهندسی‌ شیمی‌ هر سال یک کنفرانس داخلی‌  برای دانشجویان دکترای مهندسی‌ شیمی‌ برگزار میکنه و تنها مدعوین خارجی‌ همکاران پروژه‌ها از صنعت هستند. بعد از تمام شدن ارائه‌ها با یکی‌ از اساتید که سالها در یونیلیور کار میکرد گپ میزدم. میا‌‌ن گفتگو گفت: من میدونم چقدر کار کردن در محیط‌های کاملا مردانه برای تو و امثال تو سخت است!

از این که بالاخره یکی‌ از آن‌ بالا بالاها سختی‌ کار ما رو درک کرده بود خیلی‌ دلم گرم شد. همین!

اولویت‌ها

توی آزمایشگاه بودیم و سخت مشغول تست مکانیکی شکلات‌های تهیه شده به روش بسیار نوین و هیجان انگیز. نگاهم افتاد به صورت همکار جوان پرتغالیم که اون روز با کم رویی تعجب برانگیزی -که هرگز خصلتش نبود -سعی‌ میکرد خیلی‌ با من رو در رو نشود. پرسیدم: دندونت چی‌ شده؟ شکسته؟ (یکی‌ از دندونهای جلویی نصف شده بود). گفت: شکسته. بار پنجمه که میشکنه. دیشب میوه گاز زدم و شکست. گفتم: این دندون باید روکش بشه! گفت: من از این پولها خرج نمیکنم.

چند دقیقه بعد پرسیدم تعطیلات عید پاک چکار میکنی‌؟ گفت:می‌خوام ۵ روز برم اسپانیا بگردم.

فکر کردم چقدر اولویت‌های ما و اینها باهم فرق می‌کنه!

فردای اون روز رفت پیش دندان پزشک تا دندونش رو یه جوری راست و ریست کنه. ۵شنبه گذشته دوباره دندونش شکست! جمعه با یه دندونه وصله پینه شده دیگه اومد سر کار! پناه بر خدا!