متأسفانه فرزاد مجبور شد شنبه به شکل اورژانسی بره ایران و و نه تنها نشد که یکی از برنامه هام رو عملی کنم بلکه خیلی هم حالگیری شد. ولی خوب ازونجایی که من دیگه در زمرهٔ سرد و گرم چشیدگان روزگار هستم تصمیم گرفتم که بعد از بدرقه همسر از راه فرودگاه برم به شهری که عمهام زندگی میکنه و یکی دو روزی پیش اونها بمونم. هوای هلند هم سنگ تموم گذاشت و از کریسمس هم سردتر بود! عمه و همسرش تمام سعیشونو کردن که به من خوش بگذره. ازشون خیلی انرژی مثبت گرفتم ولی خوب دلم پیش فرزاد بود، چه کنم؟ آخرین شب تعطیلات هم پیش دوستم الهه و خانواده رو به رشدش بودم که جای بسی تشکر داره.
قدر سلامتیمون رو بدونیم!
تولدت مبارک