-
محیط اینجا
جمعه 31 اردیبهشت 1395 12:06
روزها و شبها دارند مثل برق با باد میگذرند. هر روز بیشتر و بیشتر دارم به محیط اینجا عادت میکنم: خوشبختانه از محیط کارم ۱۰ برابر محیط کارم در هلند راضیم و پروژه هام رو دوست دارم. مردم انگلیس خیلی مودب و قابل احترام هستند هرچند که همه جا خوب و بد داره. با سوالهای احمقانه شون ناراحتم نمیکنند یا حداقل هنوز این کار رو...
-
ولز
یکشنبه 19 اردیبهشت 1395 23:08
در ادامه کشور گشاییهای مهربان همسر، روز جمعه گذشته رو مرخصی گرفتم و سفر کوتاهی به ولز داشتیم. منطقهٔ کوهستانی بسیار سر سبز و زیبایی بود که تا وقتی واردش شدیم نمیدونستم که مردمش به زبان دیگری غیر از انگلیسی صحبت میکنند! وقتی زیر تمام کلمات انگلیسی عبارات عجیب و غریب دیگری دیدیم تازه متوجه شدیم که اینجا هنوز زبان...
-
بیرمینگهام
دوشنبه 13 اردیبهشت 1395 22:51
بار دوم بود که میرفتم بیرمینگهام ولی این بار کمی بیشتر از دانشگاه را دیدم. بعد از چند سال زندگی در کشور مسطحی مثل هلند دیدن تپه و خیابانهایی که پر از سربالایی سرپایینی هستند خالی از لطف نبود. این شهر یک شهر هفتاد و دو ملت است: پر از هندی، پاکستانی، روس، لهستانی، عراقی، کورد و (البته) ایرانی و غیره. اینجاست که...
-
لندن ۲
یکشنبه 29 فروردین 1395 19:54
تصمیم گرفته بودم که شنبه به مناسبت تولّدم حتما یک اقدام فرهنگی انجام بدم. نشنال گالری لندن رو انتخاب کردم و با وجود سرد و بارونی بودن هوای دیروز راهی شدم. با دختر عموی مادر و دخترش قرار گذاشتم که بسیار هنر دوست و اهل نقاشی هستند. بنای گالری خیلی زیباست اما همهٔ نقاشیها باب میل من نیستند. کم کم دارم سبک محبوب خودم...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 26 فروردین 1395 15:09
روزهای بود که هجده ساله شدن یک رویای دور بود؛ بیست ساله شدن، بیست و پنج ساله شدن خیلی دور بود. فردا من سی و پنج ساله میشوم!
-
تابو
سهشنبه 24 فروردین 1395 22:07
بعضی صبحها قبل از رفتن به سر کار رادیو ه//م//ر//ا//ه گوش میدم. دکتر ه/لا//ک//ویی برنامه نسبتا جالبی داره. مردم از سراسر دنیا زنگ میزنن، مشکلاتشون رو میگن و مشاوره میگیرن. گاهی مشکلات سطحی هستن ولی اغلب عمیقند. دیروز صبح مهیبترین مکالمه این یک سال اخیر رو شنیدم: زن جوان بیست و دو سالهای تماس گرفته بود. بعد از...
-
دل گرمی
پنجشنبه 19 فروردین 1395 23:18
رفته بودم دانشگاه بیرمنگهام. دپارتمان مهندسی شیمی هر سال یک کنفرانس داخلی برای دانشجویان دکترای مهندسی شیمی برگزار میکنه و تنها مدعوین خارجی همکاران پروژهها از صنعت هستند. بعد از تمام شدن ارائهها با یکی از اساتید که سالها در یونیلیور کار میکرد گپ میزدم. میان گفتگو گفت: من میدونم چقدر کار کردن در محیطهای...
-
اولویتها
یکشنبه 15 فروردین 1395 23:07
توی آزمایشگاه بودیم و سخت مشغول تست مکانیکی شکلاتهای تهیه شده به روش بسیار نوین و هیجان انگیز. نگاهم افتاد به صورت همکار جوان پرتغالیم که اون روز با کم رویی تعجب برانگیزی -که هرگز خصلتش نبود -سعی میکرد خیلی با من رو در رو نشود. پرسیدم: دندونت چی شده؟ شکسته؟ (یکی از دندونهای جلویی نصف شده بود). گفت: شکسته. بار...
-
سال نو و خانواده
چهارشنبه 26 اسفند 1394 20:51
در آستانه سال نو خورشیدی هستیم. امسال به دلیل جابجایی نمیتونم برم ایران اما دلم حسابی پیش مادر و برادرمه. خدا رو شکر که فرزاد هست و میتونیم در کنار هم سال رو تحویل کنیم. فردا میرم پیشش و کم مونده که ثانیهها رو هم بشمرم. از صمیم قلبم آرزو میکنم که امسال سال خیلی خیلی بهتری برای همه مردم ایران باشه. برای همه و...
-
دختر کوچولو
سهشنبه 25 اسفند 1394 09:41
دهکدهای که مرکز تحقیقات ما درش ساخت شده صاحب مدرسه دولتی خیلی خیلی خوبی هست که یکی از دلایل گرون بودن این روستا برای زندگیه. دیروز با همکارم نازنین رفتیم مدرسه دنبال دختر هفت سالهاش و بعد هم مرکز ترمیم ناخن برای کاشت ناخن پای بی نوای من. دختر کوچولو جست و خیز کنان به سمت ما اومد (آخ که چقدر حرکاتش شبیه تارای...
-
لندن ۱
یکشنبه 23 اسفند 1394 21:55
بعد از یک ماه و چند روزی که اومدم اینجا، موفق شدم دیروز برم لندن گردی. دو تا از همکارانم هم با من اومدن که باعث شد کمی گشتن راحت تر باشه و از تنهایی به قولی کف نکنم. یکی از نکات خیلی خوب در مورد لندن اینه که اغلب موزهها رایگان هستن. خود شهر هم به خودی خود بسیار دیدنیه. در سفر قبیلم موفق به بازدید از موزه بریتانیا...
-
تغییر الگوی مصرف
جمعه 21 اسفند 1394 17:49
دو شب پیش بعد از مدتها تلویزیون تماشا میکردم. کانال ۱ برنامه جالبی نشون میداد مربوط به تغییر الگوی مصرف با به چالش کشیدن خانوادهها به امتحان کردن کالاهای جدید. در این برنامه به زوج جوانی که صاحب سه کودک بودند کمک میکردند تا روشهای مصرف و در واقع ذهنیت مصرف گراشون رو متحول و به این ترتیب به اقتصاد خانواده کمک کنند....
-
طعمهای از نوع دیگر
پنجشنبه 20 اسفند 1394 21:32
مهاجرت حرکت عجیبی ست. شخص مهاجر، مثل من، دل رو به دریا میزنه و به هر دلیلی که برای خودش محترمه راهی یک دیار دیگه میشه. هر کس در این سفر پر فراز و نشیب که مثل خود خود زندگی پیچیده است، تجارب خودش رو داره. بعضی از پیشامدها کاملا شخصی هستند و بسته به فرد واکنشها متفاوت. یکی از این تجربه ها، تجربه طعمهای از...
-
به استقبال بهار
سهشنبه 11 اسفند 1394 20:16
بهار کم کم داره از راه میرسه. البته اینجا هوا هنوز سرده اما گاهی شکوفه یا گلی رو میبینی که بهت لبخند میزنه و نوید بهار میده. این هفته، هفته دومیه که من از اتوبوس استفاده میکنم و صبحها برای رسیدن به محل کارم از ایستگاه اتوبوس حدود ۱۰ تا ۱۵ دقیقه پیاده روی دارم. مسیر پیاده روی من به قدری زیباست که گاهی فکر میکنم...
-
رئیس سابق نازنین من
جمعه 7 اسفند 1394 22:15
"آرجیان" بعد از تغییرات جنجالی سال ۲۰۱۲ در کمپانی و به خصوص در دپارتمان پروسس، از مدیریت ۵۰ -۶۰ نفر به شکلی کنار گذاشته شد و شد رئیس من و دو نفر دیگر که در یکی از واحدهای انگلیس مشغول بودند. پس به عبارتی فقط و فقط من بودم و من که به مدت دو سال در دو ردیف پشت سر هم مینشستیم. بر خلاف داستانهای دوروبریها...
-
آلزایمر
سهشنبه 4 اسفند 1394 22:40
امروز به مناسبت ورود من و یک همکار دیگر به گروه و رفتن یکی دیگر ناهار مهمان مدیر بودیم. بگذریم که چطور من از راه نرسیده مسول هماهنگی و رزرو رستوران شدم! قسمت جالب ماجرا وقتی بود که غذا خوردیم، سوار ماشین شدیم، برگشتیم سر کار و بعد من تلفنی داشتم که: شما صورت حساب را پرداخت نکرده اید!!! سیزده نفر همگی دچار آلزایمر...
-
صبح عالی بخیر
دوشنبه 3 اسفند 1394 21:40
چند هفتهای بود که درگیر برگزاری یه کارگاه بودم که امروز برگزار شد. در ابتدای جلسه همکارم پیشنهاد کرد که شرکت کنندهها خودشون رو معرفی کنند و به زبان خودشون صبح بخیر بگویند. برام جالب بود وقتی شنیدم انگلیسیها این همه گویش مختلف دارند!
-
دوست پیدا کردم
شنبه 1 اسفند 1394 00:18
دوست پیدا کردم! یک هفته ایی هست که دوست پیدا کرده ام! امروز روز پر رنجی بود اما بعد از ظهر, وقتی روی مبل لم دادم و کمی با دوست جدیدم گپ زدم ,حالم بهتر شد. اصلا دوست برای همین زمانها اختراع شد, اون هم دوست هم زبان! نمیدونم چه سری در این زندگی منه که همیشه در اوج سکوت و اندوه کسی پیدا میشه که برای ثانیه ای خنده...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 29 بهمن 1394 17:27
جیم رئیس بزرگِ بزرگ من در دپارتمان قبلی (گروه تحقیقات استراتژیک) بود. دانش آموخته فیزیک بود و سالها دستی در مدل سازی و نوشتن کد داشت. یک بار وقتی فهمید من مهندس پروسس هستم به من گفت: من همیشه سعی کردم گروه پروسس واحد تحقیقات فلان رو سر پا نگاه دارم. حالا من منتقل شدهام به واحد تحقیقات فلان و جز اولین کارهام که...
-
تجربه متفاوت
یکشنبه 25 بهمن 1394 20:12
خوبی بزرگ ورزش دو (البته در کشورهای غربی!) این است که هروقت و هرجا باشی میتونی کفشهات رو بپوشی و بری بیرون و بدوی! امروز صبح به رسم یک شنبهها صبح از خونه زدم بیرون و مسیر جدیدی رو پیش گرفتم و برای اینکه در این شهر کوچک گم نشم!!! از موبایلم استفاده میکردم. پارک زیبا و نسبتا بزرگ شهر مقصدم بود. مسیری که انتخاب...
-
عادت
یکشنبه 25 بهمن 1394 01:28
یک سری از عادتها که از وجودشون بی اطلاع هستی خودشون رو در هنگام تغییر شرایط نشون میدهند. به عنوان نمونه: من همیشه خودم رو طرفدار چای میدونستم! دو سه روزی هست که متوجه شدهام نوشیدن روزانه یک لیوان قهوه اعلا با شیر فراوان جزئی از من است. این مملکت هم مملکت چای نوش هاست و البته چای هم یکی از محصولات دیرینه کمپانی...
-
نقطه شروع
یکشنبه 18 بهمن 1394 23:00
دلشورههای مادرانه و نگرانیهای پدرانه زیباترین احساساتی هستند که دو موجود میتوانند بدون هیچ توقعی به تو داشته باشند. به مادر گفتم نگران من نباش همهچیز به نظر تحت کنترله. گفت: من نگرانم که تو استرس بگیری. الهی که من قربون دلت بشم. من که میدونم تو هیچی نمیگی اما بخش بزرگی از هوش و حواست پیش منه. خونه موقتم رو دوست...
-
دل رو بزن به دریا
پنجشنبه 15 بهمن 1394 15:38
همه این روزهای آخر اقامت در یک جایی و یک شهری آمیخته با حس و حال عجیبیه: آخرین نگاهها به در و دیوار شهری که مدتی خانه ات بوده، آخرین خریدها و لحظات آخر جمع و جور کردن و مهیا کردن آشپزخانه برای مردی که (تقریبا) هیچ از آشپزی نمی دونه، کمردردهای ناشی از خستگی و بدو بدو و تلفنهای دقیقه نود و ...و ...و.... فکر می کنم تصمیم...
-
خداحافظی سخته
سهشنبه 13 بهمن 1394 21:09
امروز آخرین روز کاری من در واحد تحقیقات هلند بود. صبح که به سمت محل کارم می روندم با خودم فکر می کردم که چه زود این سه سال و چهارماه گذشت! خیلی خاطره خوب دارم که با خودم می برم و البته خاطرات بد هم یک چندتایی هستند که به آب می سپرمشون. بعد از ظهر برام برنامه خداحافظی گرفته بودند و حسابی با کیکم غافلگیرم کردند: تعدادی...
-
زندگی در لحظه
چهارشنبه 7 بهمن 1394 19:36
میان همه این بدو بدو ها و هماهنگی ها، تلفن جواب دادن ها و ایمیل فرستادن ها، چک لیست نوشتن ها و خط زدن ها سعی می کنم که از هیاهو بیام بیرون و از زندگی پرمشغله ام لذت ببرم، جمعه شب گذشته بعد از مکالمه با یکی از بستگان احساس می کردم تمام عضلاتم منقبض شده و زیر این بار انرژی منفی دریافتی حتی نفس هم نمی تونم بکشم. شنبه صبح...
-
مرور هفته
جمعه 2 بهمن 1394 11:33
امروز آخرین روز کاری هفته است. من پشت میز کارم هستم و کمی از زیر فشار کارهای امروز که بیشتر خلاصه میشد به برنامه ریزی و جواب دادن به ایمیلها و چند تلفن مهم، سر بلند کرده ام. خروشید به نیمه راست صورتم میتابه، شیر قهوهام رو تمام و کمال نوشیدهام و از همه مهمتر میدونم که خانوادهام در سلامت هستند. این یعنی خود...
-
کوبا
دوشنبه 28 دی 1394 09:44
کمپانی یونیلیور یک وب سایت داخلی داره که تقریبا همهٔ تصمیمات و اخبار اونجا درج میشه. چند روز پیش مشغول کنکاش در این وب سایت بودم و خبرهای جدید رو میخوندم که چشمم افتاد به مقاله کوتاهی در خصوص تصمیم بر ساخت چند کارخانه تولید کننده مواد بهداشتی در کوبا. یاد سفر به یاد ماندنی ۲ سال پیشمون به این کشور زیبا افتادم و...
-
فیلم خوب
یکشنبه 27 دی 1394 20:01
شنبه شب بعد از مدتها رفتیم سینما. فیلم دختر دانمارکی رو دیدیم. فیلم بسیار زیبایی بود با ایفای نقش عالی دو هنر پیشه جوان و خوش چهره، تماشای بخش کوتاهی از زندگی دو هنرمند به نامهای ( لی لی البه) و همسرش (گردا وگنر) که در اوایل قرن بیستم می زیستند ما رو بیش از پیش با مشکلاتی که تر//نسک//چ//و //ال ها با آن مواجه بودند و...
-
شغل دوم شاید
چهارشنبه 23 دی 1394 21:12
خیلی وقته که دلم می خواد کنار کار حرفه ایم یه سرگرمی جدی داشته باشم که البته به من در اهداف خودشناسی و خودسازیم کمک کنه. کمی با همسر در این مورد صحبت کردم اما مثل همه کارهای دیگه خودم باید تصمیم و پی اش رو بگیرم. هرچی جدی تر بهش فکر می کنم برام هیجان انگیزتر میشه. کمترین تاثیرش می تونه این باشه که از کار پر استرسم در...
-
رنگ
سهشنبه 22 دی 1394 20:10
پدر من از رنگ سیاه بیزار بود. از این که مانتو مشکی یا پیراهن مشکی بپوشم خوشش نمی آمد. شاد زندگی کردن را حتی در انتخا ب پوشش توصیه می کرد. امروز به چند تا از عکسهای اخیرم دقیق شدم: از کی اینهمه ژاکت و پیراهن با زمینه مشکی به کمد لباس من راه پیدا کردند؟!