گل کو

گل کو می آید /گل کو می آید خنده به لب. / من ندارم سر یاس،/ زیر بی حوصلگی های شب، از دورادور/ ضرب آهسته پاهای کسی می آید.

گل کو

گل کو می آید /گل کو می آید خنده به لب. / من ندارم سر یاس،/ زیر بی حوصلگی های شب، از دورادور/ ضرب آهسته پاهای کسی می آید.

2018

این اولین پست من در سال ۲۰۱۸ هست. انشا‌الله چرخ زندگی‌ همه بچرخه.

روز‌های پایانی سال ۲۰۱۷ رو می‌گذرونیم. امسال روز‌های سخت و شیرین زیادی داشت که البته سختی و اضطراب هاش خیلی‌ بیشتر بود. برای سال ۲۰۱۸ چند تا برنامه خیلی‌ مهم دارم که دلم می‌خواد حتما بهشون جامه عمل بپوشونم. یکیشون اینه که می‌خوام در حمایت از کودکان اوتیستیک بدوم. هفته پیش با همکارم نگاهی‌ انداختیم به برنامه‌های مسابقات سال آینده و تصمیم گرفتم خودم رو برای مسابقه نیمه ماراتن کمبریج در ماه مارچ آماده کنم. دو تا انجمن هم پیدا کردم که بعد از تعطیلات باید باهاشون تماس بگیرم. ته دلم واقعا دلم می‌خواد به انجمن حمایت از کودکان اوتیستیک ایران کمک کنم، باید ببینم چقدر می‌تونم این هدف رو جلو ببرم. دلم می‌خواد در سال جدید صبورتر، شنونده تر و مردم دار تر باشم. وقت بیشتری برای همسرم صرف کنم و با طبیعت مهربان تر باشم.

ابرو

ایستاده بودم جلوی آینه و با قیچی کوچکم قد ابروهام رو کوتاه می‌کردم. وقتی‌ دبیرستان بودم در گیر و دار آمادگی برای کنکور، از نظر همکلاسی‌های اغلب درس نخوان، ابروهای فر خورده و بلند من معضلی بودند.

بعد تر که دانشجو شدم مامان دستی‌ به ابروهام کشید و کم کم مرتب شدند. کماکان ابروهای من موقع ناهار سوژه بودند با فیدبک‌هایی مثل: این دفعه چقدر خط ابروهات خوب شده و غیره.

از وقتی‌ از ایران خارج شدم ۹۹% موقع خودم ابروهام رو سر و سامان میدم هر بار هم که میرم ایران فشن ابرو در خارج از خانواده من یک مدل به خصوصه! اما من سالهاست که چهره ساده و شرقی‌ خودم رو دوست دارم. محیط کارم هم ایجاب میکنه که تا حد امکان ساده باشم. بگذریم که خط چشم کشیدن من برای خیلی‌‌ها سوال بوده و هست!

یکی‌ از شبهای تابستان امسال که عزادار مامان فرزاد بودیم و خانواده عمه ش مثل قرار هرشب پیش ما بودند، شوهر عمه‌ هفتاد یا هشتاد ساله فرزاد خیلی‌ بی‌ ربط رو به من کرد و گفت: خانم منو میبینی‌ که ابروهاشو تتو و چقدر تغییر کرده؟ شما هم برو ابروهات رو تتو کن! من نگاهی‌ به خط‌های تا به تای ابروهای عمه همسر و فکر کردم...نه اصلا فکری نکردم...

روز مره برفی

صبح چشمم رو به یک منظره برفی هیجان انگیز باز کردم. لذت همه اون صبح‌ها و شب هایی که به عشق بارش دانه‌های سپیدش در دنیای کودکانه زندگی‌ میکردیم زنده شد. از پنجره به ماشینم نگاه می‌کنم که سقف و شیشه‌اش از برف پوشیده شده. خوب شد که شب قبل، بعد از ورزش خرید کرده بودم وگرنه حتا یک دونه پیاز هم تو خونه نداشتم.

از سوپرمارکت محبوبم سینز بری وسایل ترشی خریدم و اولین کاری که امروز صبح انجام دادم خورد کردن هویج، گل کلم و کرفس بود. با دقت مواد رو تو شیشه‌های ترشی ریختم و لا به لاشون حبه‌های سیر و سبزی و فلفل. این سال دومی‌ هست که ترشی درست می‌کنم و از خودم راضی‌ هستم. دلم می‌خواد تو تعطیلات کریسمس ترشی سیر درست کنم بذارم بمونه واسه چند سال آینده که بخوریم و کیف کنیم.

گور بابای سختی‌های زندگی‌. انقدر به زندگی‌ میخندم که از رو بره.

 

 

فصل جدید

بعد از برداشتن آخرین جا مانده‌ها از خانه شماره ۴۲، دل هر دومون گرفت. فکر کردیم برای همه خاطرات ریز و درشتی که اینجا داشتیم دلمون تنگ میشه. چراغ‌ها رو خاموش کردیم و رفتیم به خانه شماره ۲۷۷ با این امید که فصل جدید و پرباری رو شروع کنیم.