صبح چشمم رو به یک منظره برفی هیجان انگیز باز کردم. لذت همه اون صبحها و شب هایی که به عشق بارش دانههای سپیدش در دنیای کودکانه زندگی میکردیم زنده شد. از پنجره به ماشینم نگاه میکنم که سقف و شیشهاش از برف پوشیده شده. خوب شد که شب قبل، بعد از ورزش خرید کرده بودم وگرنه حتا یک دونه پیاز هم تو خونه نداشتم.
از سوپرمارکت محبوبم سینز بری وسایل ترشی خریدم و اولین کاری که امروز صبح انجام دادم خورد کردن هویج، گل کلم و کرفس بود. با دقت مواد رو تو شیشههای ترشی ریختم و لا به لاشون حبههای سیر و سبزی و فلفل. این سال دومی هست که ترشی درست میکنم و از خودم راضی هستم. دلم میخواد تو تعطیلات کریسمس ترشی سیر درست کنم بذارم بمونه واسه چند سال آینده که بخوریم و کیف کنیم.
گور بابای سختیهای زندگی. انقدر به زندگی میخندم که از رو بره.
آفرین به خندیدن به زندگی!