گل کو

گل کو می آید /گل کو می آید خنده به لب. / من ندارم سر یاس،/ زیر بی حوصلگی های شب، از دورادور/ ضرب آهسته پاهای کسی می آید.

گل کو

گل کو می آید /گل کو می آید خنده به لب. / من ندارم سر یاس،/ زیر بی حوصلگی های شب، از دورادور/ ضرب آهسته پاهای کسی می آید.

تجربه بهم نشون داده که ماه فوریه در این سر زمین خیلی‌ خیلی‌ ماه کش‌دار و تاریک و سردیه. این بود که از ۲ ماه پیش برنامه یه سفر کوتاه به یه شهر آفتابی رو میریختیم و باهم سر لیسبون به تفاهم رسیدیم. قبلا شمال پرتقال رو دیده بودیم و عجیب این سرزمین فقیر رو دوست داشتیم.

از ۲ تا همکار پرتقالیم راهنمایی خواسته بودم و اون‌ها هم برام یه لیست تهیه کرده بودند. جمعه صبح که به این شهر آفتابی وارد شدیم، انگار یک عالمه انرژی به من تزریق شد. واقعا هوای آفتابی و تمیز چیزیه که تا از دستش ندی قدرش رو نمی‌دونی!

یکی‌ از جاذبه‌های شهر برای ما شیرینی خوشمزه خاص لیسبون بود که دایانا بهم سفارش کرده بود کجا اصلش رو بخورم! واقعا عالی‌ بود انقدر که فرزاد هم ازش دل نمی کند.

مطابق این چند سال اخیر ترجیح دادیم که هتل نریم و تو یه خونه محلی ساکن بشیم. اقامت در این خونه‌ها تجربه جالبیه. ممکنه کم و کاست داشته باشه اما به خصوص وقتی‌ که بیشتر از دو نفر هستیم مناسب‌تره. خونه لیسبون تو یه منطقه تاریخی‌ بود که حسابی‌ ما رو به پیاده روی و سر بالایی رفتن واداشت اما جالب بود.

کشور پرتقال کشوریه که فقر از سر و روش میبره اما مردم مهربون و خونگرمی‌ داره. بابت زبان هم  برخلاف فرانسه و ایتالیا توریست به مشکل بر نمیخوره و اغلب مردم انگلیسی‌ صحبت میکنند.

معماری شهر برای مایی‌‌ که ایتالیا رو خوب گشتیم چیز عجب و غریبی نیست اما واقعا وجود دریا جلوه خاصی‌ به شهر میداد. راستش ما غذای شمال رو بیشتر دوست داشتیم و تو سفرمون به پورتو و براگا نشد که غذایی بخوریم و خوشمون نیاد. در مجموع سفر خوبی‌ بود و با انرژی برگشتیم به روزمرگی.

 

 

از پنجره آپارتمان جدید میشه زمین راگبی رو به خوبی‌ دید. بعید میدونم که تماشاچی‌ها از توی ورزشگاه هم به این خوبی‌ که من از طبقه سه زمین رو میبینم ببینند. این ورزش برای سلیقه من خیلی‌ خشن هست ولی‌ خیلی‌ دوست دارم یه آخر هفته باشه، مسابقه هم باشه و من رو صندلی‌ راحتیم بشینم و مسابقه رو تماشا کنم.


 

امروز صبح حس و حال بچه مدرسه ایی رو داشتم که دلش می خواد مدرسه نره و مثلا با لگوهاش بازی کنه. دلم می خواست خونه بمونم و تند و تند بافتنی ببافم. شالی که دارم می بافم خوب پیشرفت کرده.

صبح‌ها همیشه موقع صبحانه خوردن تلویزیون و اخبار صبحگاهی تماشا می‌کنم. امروز صبح یکی‌ از منقلب کننده‌ترین خبرها رو شنیدم که هنوز هم ذهنم درگیرشه: پدر و مادری در آمریکا ۱۳ فرزند خودشون رو در خانه زندانی و به عبارتی به تخت خوابشون قل و زنجیر کرده بودند! یکیشون از خونه فرار میکنه و به پلیس اطلاع میده که بقیه در چه شرایطی هستند. پلیس به خونشون میره و ۱۲ تای دیگر رو در شرایط نکبت باری پیدا می‌کنه! کاش میشد فهمید چی‌ تو ذهن مریض اون به اصطلاح پدر و مادر میگذشته که چنین رفتاری با بچه‌های ۲ تا ۲۹ ساله‌شون انجام داده‌اند؟!!!

دیشب خرزو خان آماده بود پشت در آپارتمان نیم وجبی من که به زودی باید بگذارمش و بروم یک جای دیگر و در را تکان میداد. شاید هم باد بود اما صدا هرچه بود صدای جالبی‌ نبود.

انقدر ذهنم پر است و مشغول که مجالی برای هیچ چیز جدیدی نیست. اما مگر میشود؟ مگر میشود ایرانی‌ باشی‌ و یک فامیل و ۷۰ میلیون هموطن را گذشته باشی‌ آن‌ سوی دنیا و همه چیز ختم به روزمرگی‌های خودت بشود؟ ما هم با دریانوردان و خانواده‌هایشان سوختیم....