به مناسبت تولدم فرزاد برام یه دوربین عکاسی خریده. دو تا دوربین نازنینم رو پارسال ازمون دزدیدند این بود که این سونی سفید خوشگل رو امسال برام خرید. هرچند که با وجود موبایلهای هوشمند با دوربینهای قوی بازار دوربین راکد شده، اما هنوز کسانی مثل من هستند که عکاسی با دوربین رو ترجیح میدهند. چند باری دوربین رو با خودم بردم بیرون برای تمرین و امتحان: یک بار رفتم کنار رودخونه، یک بار پارک و یک بار هم لندن.
سلفی گرفتن با این دوربین خیلی خوبه چون صفحه منیتورش کاملا میچرخه و میتونی خودت رو ببینی. بار اولی که باهاش سلفی گرفتیم یاد اولین دوربین دیجیتالی که باهم خریدیم افتادیم که چقدر بی کیفیت بود اما ما خیلی باهاش حال کردیم و تقریبا همه عکسهای دوران نامزدی ما با اون گرفته شده.
امروز صبح هم که هوا خیلی لطیف و دل چسب بود چند تا عکس گرفتم. نوید همیشه بهم میگه عکس هام به درد شبکه ۳ سیما میخوره لابد چون من عکاسی از طبیعت رو خیلی دوست دارم
من این روزها پر از حسهای مبهم هستم یکی از اونها دلتنگیه...
روز یکشنبه عصر همکارم ازم خواسته بود که تو برگزاری جشن تولد دختر ۶ ساله ش بهش کمک کنم. کلاب کمپانی که مشرف به چمن زمین راگبی است رو رزرو کرده بود. وقتی وارد شدم فکر کردم وای خدای من ۶ سالگی خیلی دور به نظر میرسه!
تولدهای اینجا خیلی متفاوت از تولدهای ایرانیه به خصوص حال حاضر ایرانی که منحصر شده به یه میز تولد و انبوهی از تزیینات به قول معروف لاکچری.
اینجا پدر مادرها حتما یکی دو تا سرگرمی خاص واسه بچهها در نظر میگیرن که بچهها گروهی انجام بدن. مثلا دوستم کارگاه آشپزی برگزار کرد که بچهها خیلی کیف کردند. یکی از مسائلی که من تو انگلیس خیلی دوستش دارم مساله ادب بچه هست. سیستم آموزشی اینجا بچهها رو فوقالعاده مودب بار میاره. من واقعا کیف میکنم. ۱۱ تا دختر و پسر بچه مودب و حرف گوش کن برای ۲ ساعت مهمونشون بودند. بعد از یک هفته که کابوس فوت ناگهانی خاله منیر هر لحظه همراهم بود این ۲ ساعت واقعا لازم بود تا کمی حال و هوام عوض بشه.
عید نوروز گذشت، ما رسما عید نداشتیم و مثل بقیه روزها بود. حالا هم مامان برگشته خونهاش و من هم سراغ روز مرگی شلوغ پلوغ.
چند روز پیش آمدم سراغ وبلاگم که چیزی اینجا بنویسم اما قبلش سر زدم به چند تا وبلاگی که میخونم و متوجه مصیبتی شدم که طناز بهش دچار شده. حوصله وبلاگ نویسی از سرم پرید. صفحه گوگل کروم رو بستم و رفتم دنبال کارهای دیگر. روز بعدش داشتم اخبار نوروزی میخوندم و چند تا عکس خانوادگی دیدم از سفرههای هفتسین مردم و عکسهای خانوادگی دور سفره. با خودم فکر کردم از کی عید و سفره هفتسین مفهوم خودش رو از دست داد؟ از وقتی ازدواج کردم چون فرزاد و خانوادش رابطه یی با عید ندارند؟ یا از ۹ سال پیش که بابا رفت و خانواده ما از شکل افتاد؟ من هر سال نوروز غیر از عید اول بابا و امسال که عید اول مادرشوهرم بود سفره هفتسین چیدم اما اون لطف و شوقی که عید کودکی و نوجوانی من داشت هیچوقت تکرار نشد.