دیشب خرزو خان آماده بود پشت در آپارتمان نیم وجبی من که به زودی باید بگذارمش و بروم یک جای دیگر و در را تکان میداد. شاید هم باد بود اما صدا هرچه بود صدای جالبی نبود.
انقدر ذهنم پر است و مشغول که مجالی برای هیچ چیز جدیدی نیست. اما مگر میشود؟ مگر میشود ایرانی باشی و یک فامیل و ۷۰ میلیون هموطن را گذشته باشی آن سوی دنیا و همه چیز ختم به روزمرگیهای خودت بشود؟ ما هم با دریانوردان و خانوادههایشان سوختیم....