گل کو

گل کو می آید /گل کو می آید خنده به لب. / من ندارم سر یاس،/ زیر بی حوصلگی های شب، از دورادور/ ضرب آهسته پاهای کسی می آید.

گل کو

گل کو می آید /گل کو می آید خنده به لب. / من ندارم سر یاس،/ زیر بی حوصلگی های شب، از دورادور/ ضرب آهسته پاهای کسی می آید.

مادر بزرگ رفت و پشت حوصله‌‌ نورها دراز کشید...

معمولا وقتی‌ یه هلندی (ترجیحا غیر همکار) می‌خواد اسم کمپانی ما رو تلفظ می‌کنه میگه اونیلِیفر که واقعا اشتباهه. حالا از این ور انگلیسی‌‌ها نمیتونم اسم شهرWageningen هلند رو درست تلفظ کنن و میگن وگینینن یا وگنینه. جلوی این دومی‌ من واقعا نمیتونم لبخندمو جمع و جور کنم. گاهی وقتها با شیطنت بلافاصله یه جمله میگم که توش اسم شهر مزبور  باشه و اون بنده خدا سعی‌ میکنه دوباره تکرار کنه که هیچ وقت هم درست نمی‌شه

حالا بماند که گاهی فرزاد به من شعرهای آذری یاد میده و مدام باید بگه این کلمه‌رو یک وقت اینجوری نگیا، معنیش خیلی‌ بد می‌شه!

درد بی‌ درمان

اندوه از دست دادن پدر، مادر و فرزند قابل مقایسه با هیچ دردی نیست. دردش رو فقط اونهایی می‌فهمند که تجربه کرده اند. وقتی‌ آخرین مهمونهای شب هفت رفتند، برگشتیم توی خونه و در رو بستیم، فضا خیلی‌ غریب و مغموم بود. برادر کوچکتر فرزاد رفت تو اتاقش، فرزاد هم پشت سرش و خیلی‌ گریه کردند: جای خالی‌ مادرشون برای همیشه آزارشون میده این رو مطمئنم...

همکار

همکار مو سپیدی دارم که جوونهای گروه ما خیلی ازش خوششون نمیاد و میگن که منفیه ولی من همیشه هم برای دانشش ارزش زیادی قائل بودم، هم برای مویی که تو راه درست سپید کرده بود و هم کلا خوب باهم کنار میومدیم و من دوستش داشتم. ٤ شنبه هفته پیش در بعد از ظهری کاملا معمولی که صبحش باهم جلسه داشتیم، قلبش تو محل کار گرفت و راهی بیمارستان شد. خدا رو شکر خطر برطرف شد و این هفته برگشت سر کارش اما خوب برای ساعتهای محدود ! از وقتی برگشته حالت نگاهش عوضش شده و برق خوبی توش دیده میشه، میدونه که خوش شانس بوده و به نظرم آدم مثبت تری شده. امروز مدیرمون ما رو به صرف صبحانه تو رستوران شرکت دعوت کرده بود. "بیل" لیوان قهوه به دست،روبروی من ولی کمی اونطرفتر نشسته بود. وقتی با من و همکاربغل دستیم صحبت می کرد یا بقیه رو نگاه میکرد ، احساس می کردم چقدر خوشحالم که هست و من چقدر این حالت جدید نگاهش به زندگی رو دوست دارم. نمیدونم نگاهش با ما مهربونتر شده یا با زندگی!؟

دخترک رو به زور از لپتاپش که از صبح تا شب پاش نشسته و سریال می‌بینه جداش کردیم و آوردیمش سر میز شام. براش برنج کشیدیم، خورشت رو از صافی!!! رد کرد و آبش رو ریخت روی پلو. اینکه چند قاشق ازش خورد یا نخورد را من ندیدم. بلند بلند فکر کردیم: بچه‌های متولد و بزرگ شده اروپا تو چه دنیای کاغذیی بزرگ میشن! انقدر همه چیز در اختیارشون هست که قدر هیچ چیز رو نمیدونن.