گل کو

گل کو می آید /گل کو می آید خنده به لب. / من ندارم سر یاس،/ زیر بی حوصلگی های شب، از دورادور/ ضرب آهسته پاهای کسی می آید.

گل کو

گل کو می آید /گل کو می آید خنده به لب. / من ندارم سر یاس،/ زیر بی حوصلگی های شب، از دورادور/ ضرب آهسته پاهای کسی می آید.

برای پست قبلی‌ یک نفر کامنت گذاشته بود که دلم نخواست دیده بشه. وقتی‌ خوندمش قاعدتاً باید عصبانی‌ می‌شدم اما لبخند زدم. اتفاقا با زورکای پست قبل در همین خصوص صحبت کرده بودم. در پاسخ به اینکه من فرق مراسم مذهبی‌ در کلیسای کاتولیک و ارتدکس رو دقیقا نمی‌دونم چون مسیحی‌ نیستم، پرسیده بود چه مذهبی‌ دارم؟ بعد باهم صحبت کردیم که این روزها نه در جمع میشه گفت به م//ذ//ه//ب اعتقاد دارم نه می‌شه گفت م//س//ل//م//ا///نم یا م//س/ل//مان زده از بس که تنش هست بین مردم قرون وسطایی اینجا! البته کامنت مذکور رو طبعاً یک هموطن فارسی زبان گذاشته بود.
به نظرم هر کسی‌ در وقت نیاز و بی‌ کسی‌ به یک ریسمانی چنگ میزنه...

زورکا

دیشب کلاس داشتم. چند نفر به کلاسمون اضافه شدن که یکیشون یه خانم کشیش هست. زورکا اولین سخنرانیش رو دیشب انجام داد. مادر ۱۱ تا بچه است و ۳۷ تا نوه داره!!! از خودش گفت و اینکه چی‌ شد که راه مذهب رو پیشه گرفت. خنده دلنشینی به لبش داره و هنگام خنده دندونهای ردیف و سفیدش برق میزنه. موقع چای باهم صحبت کردیم. حرفهاش به دلم نشست. وقتی‌ گفتم امروز خیلی‌ غمگین بودم،گفت برام دعا‌ میکنه و این حرفش خیلی‌ حالم رو خوش کرد.

تعطیلات کوتاه با مامان

هفته قبل مرخصی بودم. مامانم اومد هلند و سعی‌ کردم حسابی‌ باهاش وقت بگذرونم. متأسفانه انگلستان عضو معاهده شنگن نیست و ویزاش واسه اومدن به اینجا کار نمیکنه. اما خوب یه هفته هم بهتر از هیچیه. باهم رفتیم استکهلم  دیدن عمو و عمه من. عمه مریم امسال پنجاه ساله شد و جشن نسبتا بزرگی‌ گرفت که حسابی‌ به ما خوش گذشت هرچند که بنا به دلایلی نزدیک بود نشه که همه دور هم جمع شیم. عمه کوچکم با بچه هاش از ایران اومده بود و تونستم اونها رو هم ببینم. لیلا عمه ته تغاری، عزیز دل بابای من بود و برای همینم ما خیلی‌ دوستش داریم، هم خودش رو و هم بچه هاش رو. بعد از ۱۸ سال دختر عموم آماندا رو که نشده بود تو این ۹ سال اقامتم تو اروپا ببینم دیدم: عزیز بود عزیز تر شده.

هوای استکهلم هم حسابی‌ یاری کرد: روزهای بلند و آفتابی و گرم که خیلی‌ خاطره انگیز شدن. این شهر و حومه‌اش خیلی‌ بزرگه و فقط یک میلیون نفر توش زندگی‌ می‌کنن. برای همینم خونه‌ها حسابی‌ بزرگند و راحت. به خصوص حیات خونه‌ها که حتما هم یک یا دو درخت کاج توشون خود نمایی میکنه.

پرواز یک شنبه شبم کنسل شد و من "مجبور" شدم یه روز اضافه تر بمونم که کلی‌ مزه داد اما خوب دیشب خیلی‌ دیر رسیدم خونه و امروز هم باید میومدم سر کار.

امیدوارم کار مامانم درست بشه و بتونه بیاد پیشم حتا واسه چند روز!

 

وقتی‌ از ایران میومدیم بیرون به معنای‌ واقعی کلمه هیچ چیزی از مهاجرت نمیدونستیم. اگه میدونستیم چه بسا اصلا ریسک نمی‌کردیم. پس همون بهتر که گاهی هیچی‌ ندونی و دل به دریا بزنی‌! در این ۸-۹ سال خیلی‌ چیز‌ها رو هم خودمون با سعی‌ و خطا یاد گرفتیم.

نمونه اش: یکی‌ از راه‌های جذب شدن در یک جامعه بیگانه فعالیت‌های فوق برنامه است. ازاون‌جا که ما ایرانیها معمولا ورزشکار نیستیم و اغلب در کار گروهی هم ضعف داریم، به همدیگه این نکته رو گوشزد نمی‌کنیم. وقتی‌ میگم از راههای جذب شدن در جامعه منظورم از اون جامعه اعضای کلاب دو یا تنیس یا انجمن خیریه نیست! منظورم اینه که شما در محل کارتون حرفی‌ غیر از کار و درس با همکارانتون دارین. نه تنها حرف بلکه گاهی هدف مشترک پیدا می‌کنین و این به شما کمک میکنه که خودتون رو به جمع نزدیک احساس کنین. این اتفاق برای من افتاده: خانم وایس پرزیدنت ما خیلی‌ به ورزش و تحرک علاقه داره. من فهمیدم که براش مهمه که ما هم ساکن و افسرده نباشیم! واقعا کی‌ دلش می‌خواد تیمش کسل و خموده باشن؟! فعالیت در موزیک، ورزش، ،رقص، تئاتر وجه تمایز یه جامعه سالم از یه جامعه بیماره. کاش بتونیم از افسردگی جمعی در بیایم و یه قدم رو به جلو برداریم.

ماه ژوئن به سرعت برق و البته همراه با استرس و هیجان گذشت. دو تا ارائه خیلی‌ مهم برای مدیران ارشد داشتم و دو تا پروژه فوق برنامه و صد البته نگرانی‌های جدید خانواد‌گی. مسابقه دو امسال که همیشه تو ماه ژوئن در محوطه اطراف محل کارم برگزار می‌شه رو به خوبی‌ پشت سر گذاشتم و رکورد سال قبلم رو ۶ دقیقه بهبود دادم. از این بابت از خودم خیلی‌ راضیم و مطمئنم که تمرینات سختی که با کلاب داشتم تاثیر مثبت داشته.

از حدود یک سال قبل یه دوست خیلی‌ نازنین پیدا کرده‌ام که خیلی‌ از تنهایی‌های منو پر کرده بود و بعد از عمری کسی‌ رو پیدا کرده بودم که تقریبا هر وقت احتیاج داشتم قابل دسترسی بود حالا چه با تلفن چه حضوری. دوست نازنین قصه ما چند وقته با یکی‌ از پسر‌های گروه دوستانش رابطه جدی پیدا کرده. آقای انگلیسی‌ مربوطه از من خوشش نمیاد و برعکس. خلاصه که فکر کنم که باید با اوقات خوش همراه با دوست مربوطه کم کم خداحافظی کنم.

دیشب مهمون یکی‌ از همکاران بودیم. لورنا اول به من گفت که تنها میاد و من برم دنبالش که باهم بریم. بعد پیغام داد که دوست پسرش هم میاد و شرط گذاشته که ما (منظورش من) ازش در مورد کسالت مادرش که هفته پیش عمل جراحی سختی داشته چیزی نپرسیم!!! چیزی که تا این لحظه هرگز پیش نیومده! یعنی‌ من حتا به روش نیاورده بودم که میدونم مادرش کنسر داره چون اولا در این ور دنیا حریم خصوصی یه مفهوم دیگری داره و من کاملا میدونم جریان چیه و ثانیا اصلا این مساله کنجکاوی منو تحریک نمیکنه!!! خلاصه ازش پرسیدم بیام دنبالتون یا تنها برم؟ گفت بذار بپرسم!!!!!!!!! بعد پیغام داد بیا لطفا. آخر شب من خیلی‌ خوابم میومد بهشون گفتم بریم؟ گفتن اره، نه... یک ساعت گذشت پرسیدم بریم؟ لورنا گفت "لی‌" میگه ما پیاده میایم تو برو! منو میگین؟ تصور کنین که من در شرایط نوجوانان ۱۶ ساله خودم رو دیشب یافتم! من هرچی‌ از این مسائل خاله زنکی فرار کنم  بازم دنبالم میان!


زندگی‌ چقدر عجیب غریبه: یه روزهائی از تنهایی و فشار نگرانی برای فرزاد پشت فرمون تا سر کار غصه خوردم، بغض کردم یا گاهی اشکی هم ریختم؛ یه لحظه هایی هم بود که از ته دل خندیدم.