برای رسیدن به محل کارم باید از یه تونل به طول ۶.۶ کیلومتر بگذرم. خیلی از هلندیها از وجود این تونل بی اطلاع هستند. این تونل از زیر آب میگذره و ساخت اون که به ده سال پیش برمیگرده به نظر من انقلابی در زندگی مردم منطقه زیلاند ایجاد کرده چون قبل از ساختش برای رسیدن به جنوبیترین نقطه هلند از کشتی استفاده میکردند. این کشتیها یا فریها فقط هر یک ساعت مسافر یا ماشین جابجا میکردند و تو هوای بد و مه آلود از کشتی خبری نبوده. برای عبور از تونل باید عوارض پرداخت بشه و این در هلند بر عکس کشوری مثل ایتالیا خیلی نادره.
چند وقت پیش یه فیلم کمدی هلندی اکران شده که نشون میده یه خانم جوان هلندی برای کار منتقل میشه به ترنوزن (به کسر ت و ز) و وقتی به عوارضی میرسه فکر میکنه به مرز هلند رسیده و پاسپورت نشون میده که خوب الان این موضوع به جوک تبدیل شده.
این هفته هفته سومیه که من به شهر جدید نقل مکان کرده ام. از نظر خودم این برهه از زندگیم فصل دوم از مهاجرت من به هلند محسوب میشه. این روزها حسابی پر از مشغله بوده و من اون طور که باید استراحت نکرده ام، سرما خوردهام اما باز هم راضیم. شهر جدید رو دوست دارم و کارم هم در عین سختیهاش بهم انرژی میده. به طور کاملا اتفاقی دسترسی به اتوبانم عالیه و راحت میرم سر کار. مرکز این شهر کوچک رو هم دوست دارم و اگه هوا خوب باشه و زود برم خونه حتما سری به مرکز شهر میزنم یا کمی در حوالی خونه میدوم که محلهام رو بشناسم. درست مثل خونمون تو دلفت اینجا هم یه همسایه بسیار نازنین دارم. آقا و خانوم مینسالی که با آغوش باز پذیرای من شدند و یکی دو بار برای ساعتی پیششون رفتم , باهم گپ زدیم و چیزی نوشیدیم. بر خلاف روزهای اول دوباره داره زبان هلندی یادم میاد و سعیم اینه که در کنار مصاحبت با این خانواده زبانم بهتر بشه. فرزاد هم حسابی با پدرش مشغوله و سرشون گرمه.
وسط این همه شلوغ پلوغیها دارم یه کلاس جدید میرم که بینهایت حس خوبی بهم میده و دارم روی یکی دیگه از مهارت هام کار میکنم و در کنارش حسابی به مطالعه و تبادل نظر با همکلاسی هام مشغول. خلاصه که من عاشق این زندگی دینامیک هستم.
دیروز دقیقا ده سال از مهاجرت ما به اروپا گذشت. یک دهه پر از اتفاقات ریز و درشت که از من آدم به مراتب بهتری از آنچه بودم ساخت. میدونم که راه خوبی رو پیش گرفتم و بی نهایت به دانستهها و تجربیاتم اضافه شده و حالا به قول یکی از مدیران یونیلیور : من یک زن تکنیکال بین المللی هستم. زنی که خودش رو همون طور که هست پذیرفته و خودش رو دوست داره. به سلامتیش، تغذیه جسم و روحش اهمیت میده، دنیا رو گشته و هنوز میخواد بگرده و مصمم تر از قبل راه و هدفش رو ادامه میده.
وقتی به عقب نگاه میکنم و به دورانی که دانشجو بودم، بیش از پیش به شکاف بین دانشگاه و صنعت پی میبرم و چه مباحثی که میتونستن به ما آموزش بدهند و ندادند یا شاید هم نمیدونستند و کاری نکردند. نمونه ش مبحث آمار و بیگ دیتا است که من رو از وقتی وارد صنعت و علوم کاربردی شدهام حسابی شیفته خودش کرده. هفته پیش تو یک کارگاه جدید شرکت کردم و باز هم مباحث تازهای در باره آنالیز دادهها یاد گرفتم. نکته جالب ماجرا برام این بود که میدیدم خیلی از همکارهام اصولا مهندس شیمی بوده اند اما شیفت کرده بودند به سمت آمار و سرسختانه دارند در این رشته تلاش میکنند و موفقند! لطف ماجرا اینجاست که وقتی دادههای پلنت رو برسی میکنی اگه بک گراند مربوطه رو داشته باشی، آنالیز راحت تر پیش میره.