گل کو

گل کو می آید /گل کو می آید خنده به لب. / من ندارم سر یاس،/ زیر بی حوصلگی های شب، از دورادور/ ضرب آهسته پاهای کسی می آید.

گل کو

گل کو می آید /گل کو می آید خنده به لب. / من ندارم سر یاس،/ زیر بی حوصلگی های شب، از دورادور/ ضرب آهسته پاهای کسی می آید.

چقدر خوبه که هر روز میشه زندگی رو نفس کشید، روز جدیدی رو با مهر شروع کرد، چیز جدید یاد گرفت و با آدمهای جدید روبرو شد! !! چند روز پیش به همکارم که اتاقش کنار اتاق منه و خیلی از اوقات بی حوصله اما مودبه! گفتم به نظرم بهتره اتاقت رو مرتب کنی و وسایلی که نمی خوای رو دور بریزی. بهت قول میدم که حالت بهتر بشه.  پنجشنبه که از کنار آفیسش رد می شدم صدام کرد و گفت: ببین میزم رو مرتب کردم!  راستش اصلا انتظار نداشتم که حرفم رو بخونه. گفتم : آفرین! حالا قفسه هاتو خالی کن و زونکن هایی که نمی خوای رو بریز دور. بطری های خالی و کاغذهایی که زرد شدن همه و همه باید برن! اگه این کار رو کردی دوشنبه برات جایزه می خرم.

دوشنبه متوجه شدم که اتاقش بسیار مرتب شده البته هنوز هم جا داره که خلوت تر بشه. براش یه ظرف کوچک آجیل خریده بودم. هنوز داره تمیز می کنه و آشغال دور میریزه. امروز به من میگه: خیلی حرفه که دارم حرفت رو گوش میدم. لبخند زدم و با خودم فکر کردم چقدر خوبه که آدمها نه تنها باری رو دوش هم نذارن بلکه در بوجود آوردن محیط آرام بهم کمک کنن.

از وقتی‌ یادم میاد همیشه دوست داشتم خلوت خودم رو داشته باشم: درس بخونم کتاب بخونم یا به کارهای شخصیم برسم. خیلی‌ سال قبل که دبیرستانی‌ بودم، بابا ضربه‌ای به در اتاقم میزد، در رو باز میکرد و وقتی‌ منو میدید که دارم درس میخونم میگفت بابا جان چراغ مطالعه ت رو روشن کن که تو تاریکی‌ چشم‌هات اذیت میشن. 

درست بر عکس اون روز‌ها هروقت من مشغول کاری هستم فرزاد چراغ رو خاموش میکنه میگه نور کافیه چراغ روشن نکن و ما هنوز بعد ۱۰ سال سر نور وقتی‌ من در حال مطالعه، آشپزی یا هر کار دیگری هستم به توافق نرسیدیم. نمیدونم چی‌ بگم؟

دو هفته پیش که می خواستم برم بوداپست پیش فرزاد ، متوجه شدیم که عموم هم اونجاست. خیلی خوشحال شدم. این عمو مهدی من کوچکترین عموی منه و من نه تنها خیلی دوستش دارم بلکه خیلی هم همیشه حرف دارم باهاش بزنم. جمعه صبح که توی فرودگاه بودم بهم زنگ زد که مستقیم از فرودگاه برم هتلش و اونهم از محل ورکشاپش حدودهای ظهر میاد اونجا و می تونیم برای نهار و بعدش باهم باشیم. چی بهتر از این می تونست اتفاق بیفته؟

وقتی رسیدم هتل، نیم ساعتی روی مبل توی لابی نشستم به  کتاب خوندن تا سر و کله عموم و دوتا همکارش پیدا بشه. کوله ام رو گذاشتم تو انبار هتل و پیاده راه افتادیم. یکی از همکارهاش یه خانم مدیر کانادایی بود که تو چین کار می کرد و چند ماهی تو دفتر بوداپست کار کرده بود. شهر رو خوب می شناخت و می خواست که جاهای دیدنی رو به ما نشون بده. با اینکه هوا نسبتا سرد بودو من هم صبح خیلی زود بیدار شده بودم اما گشت و گذار خوبی بود. از خانم کانادایی پرسیدم که چین برای کار چطوره؟ خیلی راضی بود و می گفت چینی ها بر خلاف ژاپنی ها زیاد کار نمی کنن و زندگی خانوادگی هم، همپای کار براشون مهمه. از تجربه شش ماهه ام با رییس چینی تو یونیلیور گفتم و اون برام توضیح داد که تجربه بد من ربطی به بقیه چینی ها نداره. 

بعد از نهار از همکاران عموم جدا شدیم و به خواست من سری زدیم به گالری ملی مجارستان که در قسمت بودا واقع شده بود. موزه خوبی بود ولی  قابل قیاس با گالری های لندن یا مسکو یا حتی آمستردام نبود. نقاشی های قدیمی فقر و بدبختی و چرک و مریضی رو در اروپا نشون میداد و عموم مرتب می گفت چه خوب که اون دوران گذشته! غروب فرزادهم به ما ملحق شد و در کنار عمو مهدی شام خوردیم و گپ زدیم.

فکر می کنم تنوع خوبی بود که رفتم سفر. با فرزاد شنبه حرف می زدیم که چرا دفعات قبل که ماموریت می رفت بهش ملحق نشدم؟ !!

به اواخر کتاب زندگینامه همینگوی رسیده ام. متن بی نظیری داره و خوشبختانه عقل کردم (به قول مامان جون) و متن انگلیسی رو می خونم. فصلی هستم که از خاطراتش با نویسنده گتسبی بزرگ می نویسه. واقعا چقدر باید عمر کرد تا همه کتابهای نخونده رو خوند و به سرزمینهای ندیده سفر کرد؟ من هر از گاهی دچار رخوت میشم و طول میکشه که به حال خودم برگردم و روتین خودم رو پیدا کنم ولی هربار بازهم بلند میشم و روز از نو روزی از نو، راستش رو بخواهید هوای پاییز هم یاری نمی کنه. من همه سال به امید روزهای بلند بهاری، پاییز و زمستون رو طی می کنم و آخرش به خودم می گم ای بابا اینم عمر منه که می گذره. امروز بارون خوبی زد و با وجود دلگیری پاییز خوشحالم که زمینها رو سیراب می کنه چون تابستون خیلی خشکی داشتیم. حال و هوای کریسمس هم کم کم داره به مردم میرسه و چراغونی های خیابونها به تحمل تاریکی هوا کمک می کنه.


این روزها دلم شور سرزمین مادری رو می زنه اونهم به شدت...کاش روزهای روشن برسن.،

کتاب

کتاب عادت های کوچک رو می خونم. این کتاب روی این موضوع بحث می  کنه که به جای هدف گذاری باید روی سیستم کار کرد و با تغییرات خیلی کوچک به خواسته ها دست پیدا کرد. یک جایی همون اوایل کتاب نویسنده اشاره ای به کاربرد این مبحث در موفقیت تیم دوچرخه سواری انگلستان در توردوفرانس می کنه و این که چقدر مسایل ساده ای مثل تشک و بالش خواب ورزشکاران در موفقیتشون تاثیر داشته.

  پ. ن: خیلی خوبه که میشه از آمازون کتابها رو به شکل آنلاین تهیه کرد. منی که عاشق مغازه گردی ام  برای بهره بیشتر بردن از وقتم بیشتر و بیشتر از خرید آنلاین استفاده می کنم. این روزها مغازه های اینجا کم و بیش از رونق افتاده اند. خیلی از سایتها اجناس رو با قیمت بهتر از مغازه عرضه می کنند و هزینه ارسال و حتی پس فرستادن هم نمی گیرند.