گل کو

گل کو می آید /گل کو می آید خنده به لب. / من ندارم سر یاس،/ زیر بی حوصلگی های شب، از دورادور/ ضرب آهسته پاهای کسی می آید.

گل کو

گل کو می آید /گل کو می آید خنده به لب. / من ندارم سر یاس،/ زیر بی حوصلگی های شب، از دورادور/ ضرب آهسته پاهای کسی می آید.

Personal development

دیروز از طرف کمپانی یه برنامه آموزشی انفرادی داشتم که جزئی از برنامه انتقال من به بریتانیا بود. جناب مشاور یک روز تمام مهمان من بود. شاید برای منی که حدود هشت سال در کشور مجاور زندگی‌ کردم همهٔ مطالب جدید نبود اما خوب، بد هم نبود! پیشنهاد مشاور بیشتر و بیشتر قاطی‌ شدن و معاشرت کردن با مردم، قویتر کردن زبان انگلیسی، تماشای مرتب تلویزیون یا گوش دادن به رادیو، هوشیار بودن در محل کار و با سیاست برخورد کردن بود. این آخری برای من و امثال من که از نقطه‌ای از کرهٔ زمین میاییم که اونجا تقریبا همه چیز بر اساس احساسات  پیش میره، نکتهٔ قابل تأملیه! دو نکته اساسی‌ رو تو برنامه گذاشتم که روشون کار کنم. دلیلش هم اینه که فکر می‌کنم واقعا رو سطح کیفی کارم تاثیر میذاره.

دل گرمی

رفته بودم دانشگاه بیرمنگهام. دپارتمان مهندسی‌ شیمی‌ هر سال یک کنفرانس داخلی‌  برای دانشجویان دکترای مهندسی‌ شیمی‌ برگزار میکنه و تنها مدعوین خارجی‌ همکاران پروژه‌ها از صنعت هستند. بعد از تمام شدن ارائه‌ها با یکی‌ از اساتید که سالها در یونیلیور کار میکرد گپ میزدم. میا‌‌ن گفتگو گفت: من میدونم چقدر کار کردن در محیط‌های کاملا مردانه برای تو و امثال تو سخت است!

از این که بالاخره یکی‌ از آن‌ بالا بالاها سختی‌ کار ما رو درک کرده بود خیلی‌ دلم گرم شد. همین!

جیم رئیس بزرگِ بزرگ من در دپارتمان قبلی‌ (گروه تحقیقات استراتژیک) بود. دانش آموخته فیزیک بود و سالها دستی‌ در مدل سازی و نوشتن کد داشت.  یک بار وقتی‌ فهمید من مهندس پروسس هستم به من گفت: من همیشه سعی‌ کردم گروه پروسس واحد تحقیقات فلان رو سر پا نگاه دارم. حالا من منتقل شده‌ام به واحد تحقیقات فلان و جز اولین کارهام که هفتهٔ گذشته انجام دادم فرستادن یک ایمیل کوتاه آپدیت بود به جیم. دوشنبه در خلال جلسات جور وا جور اومدم پشت میزم که سر بلند کردم و دیدم جیم داره میاد به سمت من. میدونستم که این روز‌های قبل از بازنشتگی زیاد از دفتر مرکزی لندن به سایت ما میاد ولی‌ خوب باز هم غافلگیر شدم و البته خوشحال. از اون چهره‌های شیرین و مهربونه که تو این روزگار کمتر پیدا میشوند. می‌تونستم خستگی‌ سال‌ها کار و مسئولیت سنگین رو تو صورتش ببینم. ازم پرسید کجا زندگی‌ میکنی‌؟ یادم نمیاد که بچه داشتی‌ یا نه اما اینجا مدرسه‌های خوبی‌ داره. وقتی‌ میرفت قدم هاش سنگین بود. فکر می‌کنم دل کندن  از این سیستم به خصوص از این واحد، جایی که کارش رو اونجا شروع کرده بود، کار خیلی‌ سختی‌ خواهد بود هرچقدر  که در سیستم مدیریت تنها افتاده باشه.


پی‌ نوشت: کی‌ فکرش رو میکرد که بستنی و شکلات انقدر مقوله‌های پیچیده‌ای باشند؟

خداحافظی سخته

امروز آخرین روز کاری من در واحد تحقیقات هلند بود. صبح که به سمت محل کارم می روندم با خودم فکر می کردم که چه زود این سه سال و چهارماه گذشت! خیلی خاطره خوب دارم که با خودم می برم و البته خاطرات بد هم یک چندتایی هستند که به آب می سپرمشون. بعد از ظهر برام برنامه خداحافظی گرفته بودند و حسابی با کیکم غافلگیرم کردند: تعدادی از عکسهای این چند سالم رو روی کیک چاپ کرده بودند! خیلی دوستش داشتم. هدیه های جالبی هم گرفتم که دوتاش رو اصلا انتظار نداشتم و بینهایت خوشحال شدم. الان ساعت نه شبه و یه بغض بزرگ تو گلوی من گیر کرده. خداحافظی از چند نفر برام خیلی خیلی سخت بود. خیلی دلم می خواد در محیط جدید آرامش داشته باشم و شاد باشم . مدیرم جمعه قبل به من می گفت تو با اومدنت به گروه انرژی خیلی زیادی به همراه میاری. شاید کسی ندونه که دل کندن برای من خیلی خیلی سخته ! شاید این نوع زندگی که من انتخاب کردم برای آدمی با روحیات من اصلا مناسب نباشه...


زندگی در لحظه

میان همه این بدو بدو ها و هماهنگی ها، تلفن جواب دادن ها و ایمیل فرستادن ها، چک لیست نوشتن ها و خط زدن ها سعی می کنم که از هیاهو بیام بیرون و از زندگی پرمشغله ام لذت ببرم، جمعه شب گذشته بعد از مکالمه با یکی از بستگان احساس می کردم تمام عضلاتم منقبض شده و زیر این بار انرژی منفی دریافتی حتی نفس هم نمی تونم بکشم. شنبه صبح اولین کاری که انجام دادم پوشیدن لباس و کفش ورزشی بود و دویدن یک مسیر ۱۲ کیلومتری با سرعتی معقول. وقتی دوش گرفتم تازه احساس کردم سر حال اومدم و ذهنم باز شده. یکشنبه صبح هم با مهربان همسر شنا کردیم و  بعد از بیست دقیقه شنای ممتد خودم رو تو نقطه ای که دوست داشتم پیدا کردم که عاری از تمام انرژی های منفی شده بودم و در کمال سرخوشی به شنا کردن ادامه میدادم. روزها و هفته های بسیاری میشد که من چنین حسی رو تجربه نکرده بودم. دوشنبه شب رو اختصاص داده بودم به یک برنامه گروهی برای خداحافظی از سه خانم همکار ایرانیم. کمپانی امسال توی جعبه عیدی به ما نفری یک بلیط سونا داده بود که دوشنبه شب ازش استفاده کردیم و حقا که در باز شدن تمام عضلات منقبض ما نقش بسیار مهمی رو ایفا کرد
این روزها خیلی به تجربه ۷ سال پیشم فکر می کنم و روزها و شبهای عجیبی که گذروندم. گاهی ما اینقدر در هیاهوی زندگی و اضطراب فردا غرق میشیم که یادمون میره این روزها و لحظه ها خود یا بخشی از زندگی هستند. من معمولا اهل افسوس خوردن و فکر بازگشت به گذشته نیستم ولی اگه به روزهای قبل از مهاجرتم به هلند برمی گشتم حتما کمی از وقت و ذهنم رو آزاد میکردم و از در کنار عزیزانم بودن بیشتر لذت می بردم. حتما یک روزم رو تمام و کمال اختصاص می دادم به پدرم تا بی خیال همه دنیا بریم با هم پیاده روی و رستوران یا شاید هم به تماشای یک فیلم خوب. یک روزم روهم منحصر می کردم به وقت گذرانی با مادر و با هم میرفتیم به یک مکان تفریحی و شاید بیشتر براش توضیح میدادم که این یک سفر بی برگشت نیست و اینکه چقدر همیشه خانواده و سلامتیشون برای من مهم بوده. شاید یک نصف روز رو هم می نشستم کنار دست مادربزرگ که قرار بود چند سال بعد همه ما از ذهنش پاک بشیم.
فردا تعدادی از همکاران نزدیکم رو به نهار دعوت کردم و دلم می خواد لحظه های خوبی رو در کنارشون ثبت کنم باید یادم باشه که دوربینم رو حتما ببرم. سه شنبه آینده هم قراره جمعیت بیشتری برای خداحافظی و صرف کیک دورم رو بگیرند. و البته این آخر هفته رو با چند تا از دوستانم و صد البته گردگیری و مرتب کردن خونه می گذرونم.