رفته بودم دانشگاه بیرمنگهام. دپارتمان مهندسی شیمی هر سال یک کنفرانس داخلی برای دانشجویان دکترای مهندسی شیمی برگزار میکنه و تنها مدعوین خارجی همکاران پروژهها از صنعت هستند. بعد از تمام شدن ارائهها با یکی از اساتید که سالها در یونیلیور کار میکرد گپ میزدم. میان گفتگو گفت: من میدونم چقدر کار کردن در محیطهای کاملا مردانه برای تو و امثال تو سخت است!
از این که بالاخره یکی از آن بالا بالاها سختی کار ما رو درک کرده بود خیلی دلم گرم شد. همین!
پی نوشت: کی فکرش رو میکرد که بستنی و شکلات انقدر مقولههای پیچیدهای باشند؟
امروز آخرین روز کاری من در واحد تحقیقات هلند بود. صبح که به سمت محل کارم می روندم با خودم فکر می کردم که چه زود این سه سال و چهارماه گذشت! خیلی خاطره خوب دارم که با خودم می برم و البته خاطرات بد هم یک چندتایی هستند که به آب می سپرمشون. بعد از ظهر برام برنامه خداحافظی گرفته بودند و حسابی با کیکم غافلگیرم کردند: تعدادی از عکسهای این چند سالم رو روی کیک چاپ کرده بودند! خیلی دوستش داشتم. هدیه های جالبی هم گرفتم که دوتاش رو اصلا انتظار نداشتم و بینهایت خوشحال شدم. الان ساعت نه شبه و یه بغض بزرگ تو گلوی من گیر کرده. خداحافظی از چند نفر برام خیلی خیلی سخت بود. خیلی دلم می خواد در محیط جدید آرامش داشته باشم و شاد باشم . مدیرم جمعه قبل به من می گفت تو با اومدنت به گروه انرژی خیلی زیادی به همراه میاری. شاید کسی ندونه که دل کندن برای من خیلی خیلی سخته ! شاید این نوع زندگی که من انتخاب کردم برای آدمی با روحیات من اصلا مناسب نباشه...