گل کو

گل کو می آید /گل کو می آید خنده به لب. / من ندارم سر یاس،/ زیر بی حوصلگی های شب، از دورادور/ ضرب آهسته پاهای کسی می آید.

گل کو

گل کو می آید /گل کو می آید خنده به لب. / من ندارم سر یاس،/ زیر بی حوصلگی های شب، از دورادور/ ضرب آهسته پاهای کسی می آید.

آلزایمر

امروز به مناسبت ورود من و یک همکار دیگر به گروه و رفتن یکی‌ دیگر ناهار مهمان مدیر بودیم. بگذریم که چطور من از راه نرسیده مسول هماهنگی‌ و رزرو رستوران شدم! قسمت جالب ماجرا وقتی‌ بود که غذا خوردیم، سوار ماشین شدیم، برگشتیم سر کار و بعد من تلفنی داشتم که: شما صورت حساب را پرداخت نکرده اید!!! سیزده نفر همگی‌ دچار آلزایمر یا مدیر محترم دچار آلزایمر؟

صبح عالی بخیر

چند هفته‌ای بود که درگیر برگزاری یه کارگاه بودم که امروز برگزار شد. در ابتدای جلسه همکارم پیشنهاد کرد که شرکت کننده‌ها خودشون رو معرفی‌ کنند و به زبان خودشون صبح بخیر بگویند. برام جالب بود وقتی‌ شنیدم انگلیسی‌ها این همه گویش مختلف دارند!

دوست پیدا کردم

دوست پیدا کردم! یک هفته ایی هست که دوست پیدا کرده ام! امروز روز پر رنجی‌ بود اما بعد از ظهر, وقتی‌ روی مبل لم دادم و کمی‌ با دوست جدیدم گپ زدم ,حالم بهتر شد. اصلا دوست برای همین زمان‌ها اختراع شد, اون هم دوست هم زبان! نمیدونم چه سری در این زندگی‌ منه که همیشه در اوج سکوت و اندوه کسی‌ پیدا می‌شه که برای ثانیه ای‌ خنده رو به لب‌ها و امید رو به دلم من برمیگردونه و من همیشه بابتش سپاسگزارم.
معرفی‌ می‌کنم : دوستم نازنین

جیم رئیس بزرگِ بزرگ من در دپارتمان قبلی‌ (گروه تحقیقات استراتژیک) بود. دانش آموخته فیزیک بود و سالها دستی‌ در مدل سازی و نوشتن کد داشت.  یک بار وقتی‌ فهمید من مهندس پروسس هستم به من گفت: من همیشه سعی‌ کردم گروه پروسس واحد تحقیقات فلان رو سر پا نگاه دارم. حالا من منتقل شده‌ام به واحد تحقیقات فلان و جز اولین کارهام که هفتهٔ گذشته انجام دادم فرستادن یک ایمیل کوتاه آپدیت بود به جیم. دوشنبه در خلال جلسات جور وا جور اومدم پشت میزم که سر بلند کردم و دیدم جیم داره میاد به سمت من. میدونستم که این روز‌های قبل از بازنشتگی زیاد از دفتر مرکزی لندن به سایت ما میاد ولی‌ خوب باز هم غافلگیر شدم و البته خوشحال. از اون چهره‌های شیرین و مهربونه که تو این روزگار کمتر پیدا میشوند. می‌تونستم خستگی‌ سال‌ها کار و مسئولیت سنگین رو تو صورتش ببینم. ازم پرسید کجا زندگی‌ میکنی‌؟ یادم نمیاد که بچه داشتی‌ یا نه اما اینجا مدرسه‌های خوبی‌ داره. وقتی‌ میرفت قدم هاش سنگین بود. فکر می‌کنم دل کندن  از این سیستم به خصوص از این واحد، جایی که کارش رو اونجا شروع کرده بود، کار خیلی‌ سختی‌ خواهد بود هرچقدر  که در سیستم مدیریت تنها افتاده باشه.


پی‌ نوشت: کی‌ فکرش رو میکرد که بستنی و شکلات انقدر مقوله‌های پیچیده‌ای باشند؟

تجربه متفاوت

خوبی‌ بزرگ ورزش دو (البته در کشورهای غربی!) این است که هروقت و هرجا باشی‌ میتونی‌ کفشهات رو بپوشی‌ و بری بیرون و بدوی! امروز صبح به رسم یک شنبه‌ها صبح از خونه زدم بیرون و مسیر جدیدی رو پیش گرفتم و برای اینکه در این شهر کوچک گم نشم!!! از موبایلم استفاده می‌کردم. پارک زیبا و نسبتا بزرگ شهر مقصدم بود. مسیری که انتخاب کرده بودم سربالایی نفس گیری داشت که برای منی‌ که تو هلند دویدن رو شروع کرده بودم عادی نبود! می‌تونم بگم که تجربه عجیبی‌ بود. مدیرم بهم پیشنهاد کرده که برای نیمه ماراتن شمال انگلستان آماده بشم. اگه بتونم همکارم رو قانع کنم که باهم تمرین کنیم و هدفمون رو اون مسابقه قرار بدیم خیلی‌ خوب می‌شه.


پی‌ نوشت: من ذاتاً آدم کینه ایی نیستم و از رفع کدورت به هر شکل و به هر بهانه ایی استقبال می‌کنم. مگه این دنیا چند روزه؟