امروز فرزاد یه کیسه نون دم در گذاشت که به پرنده ها غذا بدم و خودش رفت دوچرخه سواری. منم وقتی می خواستم برم بدوم بسته رو برداشتم و رفتم به سمت مرکز شهرک. هنوز به پل روی کانال نرسیده بودم که دیدم پرنده ها روی چمن کنار کانال آب مشغول گرفتن حمام آفتاب هستند. گفتم خوب همین جا بهشون غذا میدم و لازم نیست برم روی پل و نونها رو تو آب بریزم. همین که در کیسه رو باز کردم دیدم پرنده ها از اردک و غاز و مرغابی گرفته تا مرغ ماهیخوار از صدای کیسه فهمیدن چه خبره!!!!! خلاصه که من نونها رو به سمتشون پرت می کردم و اونها با هر حرکت من چند قدم به سمتم میومدن! در یک چشم به هم زدن از زمین و آسمون پرنده میومد به سمتم. کار به جایی رسید که من دو تیکه نون آخر رو پرت کردم و الفراااار...