از وقتی یادم میاد همیشه دوست داشتم خلوت خودم رو داشته باشم: درس بخونم کتاب بخونم یا به کارهای شخصیم برسم. خیلی سال قبل که دبیرستانی بودم، بابا ضربهای به در اتاقم میزد، در رو باز میکرد و وقتی منو میدید که دارم درس میخونم میگفت بابا جان چراغ مطالعه ت رو روشن کن که تو تاریکی چشمهات اذیت میشن.
درست بر عکس اون روزها هروقت من مشغول کاری هستم فرزاد چراغ رو خاموش میکنه میگه نور کافیه چراغ روشن نکن و ما هنوز بعد ۱۰ سال سر نور وقتی من در حال مطالعه، آشپزی یا هر کار دیگری هستم به توافق نرسیدیم. نمیدونم چی بگم؟