- دوشنبه صبح زود برای یک کار اداری رفته بودم لندن. با وجود اینکه از پرداخت بلیت بدون تخفیف اول صبح مغزم سوت کشیده بود و سوار قطار سریع السیر نشده بودم، وقتی در نزدیکی مقصد از ایستگاه قطار خارج شدم یک آن دلم گرفت: از ذهن و قلبم گذشت که یک روز چقدر دلم برای این شهر تنگ خواهد شد.
- هر روز با خودم زمزمه میکنم که ما از این به بعد و تا همیشه خاله منیر رو کم میاریم. دیگه نیست تا راه و بیراه ازش سوالهای روانشناسی و جامعه شناسی بپرسیم؛ دیگه هیچ کس مثل اون نمیخنده؛ دیگه نیست تا با صدای بلند بگه: خاله قربونت برم خوشگل خاله و بعد محکم بغلم کنه. آخرین پیامی که ازش داشتم وقتی بود که عکس گلهای جدید بالکنمون رو برای گروه خالهها و دختر خالهها فرستاده بودم: عزیزم گلهات خیلی خوشگله مثل خودت...
من این روزها پر از حسهای مبهم هستم یکی از اونها دلتنگیه...