داشتم وسایلم رو میذاشتم توی کمد و دنبال بطری آب و هدفونم میگشتم که به نظرم اومد مادر و دختری به فارسی باهم صحبت میکنند. برگشتم و لبخند زدم. موقع بیرون رفتن باهاشون خوش و بشی کردم. بعد از ورزش من و میم به مبل کافه باشگاه لم داده بودیم و غرق صحبت. من سالاد با پنیر بز سفارش دادم و اون سالاد با مرغ. کمی که گذشت، یخش که آب شد گفت که قصد داره از شوهر پاکستانیش جدا بشه. قصه عجیبی داشت. یک سال بود که اومده بود انگلستان با این هدف که بتونه دختر ۷ سالهاش رو بفرسته مدرسه و از شوهرش جدا بشه.در این میون چندین بار شوهر بد دل از کنار ما رد شد تا چک کنه میم با کی صحبت میکنه!
به قول مامان وقتی پای صحبت بعضیها میشینی چه دلی از آدم که خون نمیشه و متوجه میشی که غصههای خودت چیز خاصی نیستند. گاهی یک تصمیم احساسی در جوونی چه رنجها که به دنبال نداره!