از هفته پیش مشغول ناهار و شامهای خداحافظی هستم. دوستان و همکاران لطف کردن و در گروههای مختلف چند ساعتی رو با من گذروندن. دوشنبه استرس شدیدی داشتم چون نگران اسباب کشی بودم. اما خدارو شکر دیروز به محض اینکه از شرکت حمل و نقل زنگ خونه رو زدن خیلی حالم بهتر شد. دو تا کارگر هلندی تر و فرز همه کارها رو انجام دادند. البته من لباس هامو خودم بسته بودم ولی باز خیلی کار بود که باید انجام میشد. کارگرها از دیدن اینکه آپارتمان من نمای خوبی به سمت زمین راگبی داره سر ذوق اومده بودند هرچند که دیروز هیچ بازی به خصوصی برای تماشا در جریان نبود.
امروز ناهار با همکاران پروسس و یکی دو نفر دیگه که باهشون تو پروژهٔ بستنی گیاهی کار کردم به حساب مدیرمون دارم میرم یه پاب تو همین روستای شارنبروک. منشی همه چیز رو هماهنگ کرده. فکر کنم یه غذای گیاهی بخورم من اصولا انقدر بیرون غذا نمیخورم!
بستنی گیاهی!! ایول
برای کسانی که به شیر و لبنیات حساسیت دارند خیلی خوبه، فکر کنم برای قندی ها هم خوب باشه!!
امیدوارم مزه اش هم خوب باشه نه مثل کره گیاهی!!
جابه جای به انداز خاموش کردن یه اتیش سوزی سخته همین هفته پیش تجربش کردم