گل کو

گل کو می آید /گل کو می آید خنده به لب. / من ندارم سر یاس،/ زیر بی حوصلگی های شب، از دورادور/ ضرب آهسته پاهای کسی می آید.

گل کو

گل کو می آید /گل کو می آید خنده به لب. / من ندارم سر یاس،/ زیر بی حوصلگی های شب، از دورادور/ ضرب آهسته پاهای کسی می آید.

به استقبال بهار

بهار کم کم داره از راه میرسه. البته اینجا هوا هنوز سرده اما گاهی‌ شکوفه یا گلی‌ رو میبینی‌ که بهت لبخند میزنه و نوید بهار میده. این هفته، هفته دومیه که من از اتوبوس استفاده می‌کنم و صبح‌ها برای رسیدن به محل کارم از ایستگاه اتوبوس حدود ۱۰ تا ۱۵ دقیقه پیاده روی دارم. مسیر پیاده روی من به قدری زیباست که گاهی‌ فکر می‌کنم این طبیعت دلگرمی‌ من برای بیدار شدن از خواب و اومدن به سر کاره. انگلستان مثل هلند پست نیست و تپه زیاد داره که باعث می‌شه زیبایی طبیعت رو دوچندان کنه وگرنه که هلند هم مثل اینجا سر سبزه‌ و البته تمیزتر!
باید هر جور شده به استقبال بهار رفت

رئیس سابق نازنین من

"آرجیان" بعد از تغییرات جنجالی سال ۲۰۱۲ در کمپانی و به خصوص در دپارتمان پروسس، از مدیریت ۵۰ -۶۰ نفر به شکلی‌ کنار گذاشته شد و شد رئیس من و دو نفر دیگر که  در یکی‌ از واحد‌های انگلیس مشغول بودند. پس به عبارتی فقط و فقط من بودم و من که به مدت دو سال در دو ردیف پشت سر هم مینشستیم. بر خلاف داستانهای دوروبری‌ها برای من رئیس خوبی‌ بود. دوستش داشتم. وقتی‌ از گروهش رفتم گفته بود برای نسیم خوشحالم ولی‌ برای خودم ناراحت. سه‌ هفته پیش آمد مهمانی خداحافظی من. ازش تشکر کردم که همیشه رئیس مهربان من بود و حامی‌ خوبم. یک ماهی‌ بود که مدیر گروه بزرگی‌ شده  و چقدر بابت این موضوع خوشحال بود. درست چند روز پس از جابجایی به من خبر دادند که مریض احوال است. دیروز هم با خودش صحبت کردم خبرها خوش نبود. امروز خبر قطعی آمد: رئیس سابق نازنین من سرطان بدخیم مری دارد. ایستاده بودم توی ایستگاه اتوبوس، از سرما میلرزم و فکر می‌کردم  این بلا که خبرش در این لحظه به من رسیده از کجا نازل شد؟ چقدر زندگی‌ کوتاه است و چقدر ما ناتوان. مدیر دیگرمان " ادی" که کمی‌ آنسوتر از من و آرجیان می‌نشست و در این چند سال رفیق و همکار نزدیکش بود، از شنیدن این خبر گریه کرده، من تا مغزم سرم درد می‌کند و دلم برای دو دختر جوانش میسوزد. آخ ‌ای روزگار....

آلزایمر

امروز به مناسبت ورود من و یک همکار دیگر به گروه و رفتن یکی‌ دیگر ناهار مهمان مدیر بودیم. بگذریم که چطور من از راه نرسیده مسول هماهنگی‌ و رزرو رستوران شدم! قسمت جالب ماجرا وقتی‌ بود که غذا خوردیم، سوار ماشین شدیم، برگشتیم سر کار و بعد من تلفنی داشتم که: شما صورت حساب را پرداخت نکرده اید!!! سیزده نفر همگی‌ دچار آلزایمر یا مدیر محترم دچار آلزایمر؟

صبح عالی بخیر

چند هفته‌ای بود که درگیر برگزاری یه کارگاه بودم که امروز برگزار شد. در ابتدای جلسه همکارم پیشنهاد کرد که شرکت کننده‌ها خودشون رو معرفی‌ کنند و به زبان خودشون صبح بخیر بگویند. برام جالب بود وقتی‌ شنیدم انگلیسی‌ها این همه گویش مختلف دارند!

دوست پیدا کردم

دوست پیدا کردم! یک هفته ایی هست که دوست پیدا کرده ام! امروز روز پر رنجی‌ بود اما بعد از ظهر, وقتی‌ روی مبل لم دادم و کمی‌ با دوست جدیدم گپ زدم ,حالم بهتر شد. اصلا دوست برای همین زمان‌ها اختراع شد, اون هم دوست هم زبان! نمیدونم چه سری در این زندگی‌ منه که همیشه در اوج سکوت و اندوه کسی‌ پیدا می‌شه که برای ثانیه ای‌ خنده رو به لب‌ها و امید رو به دلم من برمیگردونه و من همیشه بابتش سپاسگزارم.
معرفی‌ می‌کنم : دوستم نازنین