گل کو

گل کو می آید /گل کو می آید خنده به لب. / من ندارم سر یاس،/ زیر بی حوصلگی های شب، از دورادور/ ضرب آهسته پاهای کسی می آید.

گل کو

گل کو می آید /گل کو می آید خنده به لب. / من ندارم سر یاس،/ زیر بی حوصلگی های شب، از دورادور/ ضرب آهسته پاهای کسی می آید.

رفتم برای خودم یه لیوان چای ریختم برگشتم پشت میزم. ژاکت کلفتم رو پوشیدم و فکر کردم چقدر دلم آش رشته می‌خواد! گردنم رو کج کردم و نگاهی‌ به بیرون انداختم: تابستان بارانی انگلستان!

برای پست قبلی‌ یک نفر کامنت گذاشته بود که دلم نخواست دیده بشه. وقتی‌ خوندمش قاعدتاً باید عصبانی‌ می‌شدم اما لبخند زدم. اتفاقا با زورکای پست قبل در همین خصوص صحبت کرده بودم. در پاسخ به اینکه من فرق مراسم مذهبی‌ در کلیسای کاتولیک و ارتدکس رو دقیقا نمی‌دونم چون مسیحی‌ نیستم، پرسیده بود چه مذهبی‌ دارم؟ بعد باهم صحبت کردیم که این روزها نه در جمع میشه گفت به م//ذ//ه//ب اعتقاد دارم نه می‌شه گفت م//س//ل//م//ا///نم یا م//س/ل//مان زده از بس که تنش هست بین مردم قرون وسطایی اینجا! البته کامنت مذکور رو طبعاً یک هموطن فارسی زبان گذاشته بود.
به نظرم هر کسی‌ در وقت نیاز و بی‌ کسی‌ به یک ریسمانی چنگ میزنه...

زورکا

دیشب کلاس داشتم. چند نفر به کلاسمون اضافه شدن که یکیشون یه خانم کشیش هست. زورکا اولین سخنرانیش رو دیشب انجام داد. مادر ۱۱ تا بچه است و ۳۷ تا نوه داره!!! از خودش گفت و اینکه چی‌ شد که راه مذهب رو پیشه گرفت. خنده دلنشینی به لبش داره و هنگام خنده دندونهای ردیف و سفیدش برق میزنه. موقع چای باهم صحبت کردیم. حرفهاش به دلم نشست. وقتی‌ گفتم امروز خیلی‌ غمگین بودم،گفت برام دعا‌ میکنه و این حرفش خیلی‌ حالم رو خوش کرد.

تعطیلات کوتاه با مامان

هفته قبل مرخصی بودم. مامانم اومد هلند و سعی‌ کردم حسابی‌ باهاش وقت بگذرونم. متأسفانه انگلستان عضو معاهده شنگن نیست و ویزاش واسه اومدن به اینجا کار نمیکنه. اما خوب یه هفته هم بهتر از هیچیه. باهم رفتیم استکهلم  دیدن عمو و عمه من. عمه مریم امسال پنجاه ساله شد و جشن نسبتا بزرگی‌ گرفت که حسابی‌ به ما خوش گذشت هرچند که بنا به دلایلی نزدیک بود نشه که همه دور هم جمع شیم. عمه کوچکم با بچه هاش از ایران اومده بود و تونستم اونها رو هم ببینم. لیلا عمه ته تغاری، عزیز دل بابای من بود و برای همینم ما خیلی‌ دوستش داریم، هم خودش رو و هم بچه هاش رو. بعد از ۱۸ سال دختر عموم آماندا رو که نشده بود تو این ۹ سال اقامتم تو اروپا ببینم دیدم: عزیز بود عزیز تر شده.

هوای استکهلم هم حسابی‌ یاری کرد: روزهای بلند و آفتابی و گرم که خیلی‌ خاطره انگیز شدن. این شهر و حومه‌اش خیلی‌ بزرگه و فقط یک میلیون نفر توش زندگی‌ می‌کنن. برای همینم خونه‌ها حسابی‌ بزرگند و راحت. به خصوص حیات خونه‌ها که حتما هم یک یا دو درخت کاج توشون خود نمایی میکنه.

پرواز یک شنبه شبم کنسل شد و من "مجبور" شدم یه روز اضافه تر بمونم که کلی‌ مزه داد اما خوب دیشب خیلی‌ دیر رسیدم خونه و امروز هم باید میومدم سر کار.

امیدوارم کار مامانم درست بشه و بتونه بیاد پیشم حتا واسه چند روز!