آخر هفته خیلی گرمی در پیشه. بهار بهم پیشنهاد رفتن به ساحل رو داد و منم از خدا خواسته واسه فردا بلیت گرفتم اونهم سر راه سوار همون قطار میشه. چقدر دنیا کوچیکه! وقتی بهار داشت میرفت آمریکا، کی فکرشو میکرد که ما روزی روزگاری تو انگلیس باهم قرار اینور اونور رفتن بذاریم؟!
دارم فکر میکنم چی بپوشم چی ببرم؟ مطمئنم که هرچی سبک بارتر بهتر و راحتتر خواهد بود.
این روزها ذهن همسر خیلی درگیره. حق هم داره ناخوشی اعضا خانواده چیزی کمی نیست. قدر سلامتی و لحظه لحظهیی که بدون درد نفس میکشیم رو بدونیم.
هفته پیش هوا خیلی خوب بود. تقریبا هر روز هوا محشر بود. تا رسیدیم به جمعه که واقعا گرم بود و وقتی برگشتم خونه با یک همسر کاملا گرما زده مواجه شدم که دلش نمیخواست بالا بیاره (انگار بقیه خیلی خوششون میاد!). اینطور بود که نقشه خوش گذرونی و بیرون روی جمعه عصر ما جایگزین شد با رفتن به داروخانه جهت خرید چیزی شبیه او. آر. اس و بقالی (بله ما اینجا بقالی واقعی داریم) برای خرید نوشابه گاز دار!
اما شنبه همسر کاملا خوب بود و ما تونستیم بریم گرینویچ و موزه مربوط به نصف النهار مبدأ و روشهای تحقیقاتی سالیان دور رو ببینیم.
یکشنبه هم حدود ۱۵ کیلومتر باهم دویدیم و تهش خودمونو به یه بستنی جانانه مهمون کردیم! و آخر هفته ما به همین سادگی گذشت...