گل کو

گل کو می آید /گل کو می آید خنده به لب. / من ندارم سر یاس،/ زیر بی حوصلگی های شب، از دورادور/ ضرب آهسته پاهای کسی می آید.

گل کو

گل کو می آید /گل کو می آید خنده به لب. / من ندارم سر یاس،/ زیر بی حوصلگی های شب، از دورادور/ ضرب آهسته پاهای کسی می آید.

عیدی های مامان

مامانم هنوز رسم زیبای عیدی دادن رو تمام و کمال اجرا می کنه. وقتی چند روز قبل از عید باهم هستیم میریم خرید و برای خواهر زاده های خودش و بقیه بچه های فامیل که می دونیم حتما به دیدنش میان عیدی می خره. وقتی کوچک بودم عیدی گرفتن از دست بزرگترهای فامیل به خصوص خاله هام خیلی خوشحالم می کرد. هنوز هم عیدی گرفتن رو دوست دارم به خصوص که فرزاد و مامانم عیدی های خوبی به من میدن یادمه ۵ ساله بودم و خاله منیر برای من یه ست لباس پرستاری خریده بود و برای نوید یه ست لباس زورو ! هنوز لذتش زیر زبونمه بچه های اطرافمون اینقدر همه چی دارن که دیگه هیچ هدیه ای خیلی خوشحالشون نمی کنه. با هر وسیله ای چند بار ور می رن و بعد میندازنش یه گوشه. امسال از کوچکترین پسر عمه ام پرسیدم عیدی چی گرفته و وقتی گفت پدر و مادرش پارسال و امسال چه هدیه هایی براش خریدن مغزم سوت کشید. به نظر خیلی هم قدردان نمی رسید، زمونه خیلی عوض شده.

سال نو و خانواده

در آستانه سال نو خورشیدی هستیم. امسال به دلیل جابجایی نمیتونم برم ایران اما دلم حسابی‌ پیش مادر و برادرمه. خدا رو شکر که فرزاد هست و میتونیم در کنار هم سال رو تحویل کنیم. فردا میرم پیشش و کم مونده که ثانیه‌ها رو هم بشمرم. 

از صمیم قلبم آرزو می‌کنم که امسال سال خیلی‌ خیلی‌ بهتری برای همه مردم ایران باشه. برای همه و بخصوص خانواده خودم آرزوی سلامتی‌ دارم. جای همه اونهایی که نیستن به خصوص پدر عزیزم سبزه‌. امیدوارم روحشون آروم و شاد باشه.

دل رو بزن به دریا

همه این روزهای آخر اقامت در یک جایی و یک شهری آمیخته با حس و حال عجیبیه: آخرین نگاهها به در و دیوار شهری که مدتی خانه ات بوده، آخرین خریدها و لحظات آخر جمع و جور کردن و مهیا کردن آشپزخانه برای مردی که (تقریبا) هیچ از آشپزی نمی دونه، کمردردهای ناشی از خستگی و بدو بدو و تلفنهای دقیقه نود و ...و ...و....

فکر می کنم تصمیم درستی گرفتم یا گرفتیم. یک جایی باید دل رو زد به دریا و راهی شد همین!

زندگی در لحظه

میان همه این بدو بدو ها و هماهنگی ها، تلفن جواب دادن ها و ایمیل فرستادن ها، چک لیست نوشتن ها و خط زدن ها سعی می کنم که از هیاهو بیام بیرون و از زندگی پرمشغله ام لذت ببرم، جمعه شب گذشته بعد از مکالمه با یکی از بستگان احساس می کردم تمام عضلاتم منقبض شده و زیر این بار انرژی منفی دریافتی حتی نفس هم نمی تونم بکشم. شنبه صبح اولین کاری که انجام دادم پوشیدن لباس و کفش ورزشی بود و دویدن یک مسیر ۱۲ کیلومتری با سرعتی معقول. وقتی دوش گرفتم تازه احساس کردم سر حال اومدم و ذهنم باز شده. یکشنبه صبح هم با مهربان همسر شنا کردیم و  بعد از بیست دقیقه شنای ممتد خودم رو تو نقطه ای که دوست داشتم پیدا کردم که عاری از تمام انرژی های منفی شده بودم و در کمال سرخوشی به شنا کردن ادامه میدادم. روزها و هفته های بسیاری میشد که من چنین حسی رو تجربه نکرده بودم. دوشنبه شب رو اختصاص داده بودم به یک برنامه گروهی برای خداحافظی از سه خانم همکار ایرانیم. کمپانی امسال توی جعبه عیدی به ما نفری یک بلیط سونا داده بود که دوشنبه شب ازش استفاده کردیم و حقا که در باز شدن تمام عضلات منقبض ما نقش بسیار مهمی رو ایفا کرد
این روزها خیلی به تجربه ۷ سال پیشم فکر می کنم و روزها و شبهای عجیبی که گذروندم. گاهی ما اینقدر در هیاهوی زندگی و اضطراب فردا غرق میشیم که یادمون میره این روزها و لحظه ها خود یا بخشی از زندگی هستند. من معمولا اهل افسوس خوردن و فکر بازگشت به گذشته نیستم ولی اگه به روزهای قبل از مهاجرتم به هلند برمی گشتم حتما کمی از وقت و ذهنم رو آزاد میکردم و از در کنار عزیزانم بودن بیشتر لذت می بردم. حتما یک روزم رو تمام و کمال اختصاص می دادم به پدرم تا بی خیال همه دنیا بریم با هم پیاده روی و رستوران یا شاید هم به تماشای یک فیلم خوب. یک روزم روهم منحصر می کردم به وقت گذرانی با مادر و با هم میرفتیم به یک مکان تفریحی و شاید بیشتر براش توضیح میدادم که این یک سفر بی برگشت نیست و اینکه چقدر همیشه خانواده و سلامتیشون برای من مهم بوده. شاید یک نصف روز رو هم می نشستم کنار دست مادربزرگ که قرار بود چند سال بعد همه ما از ذهنش پاک بشیم.
فردا تعدادی از همکاران نزدیکم رو به نهار دعوت کردم و دلم می خواد لحظه های خوبی رو در کنارشون ثبت کنم باید یادم باشه که دوربینم رو حتما ببرم. سه شنبه آینده هم قراره جمعیت بیشتری برای خداحافظی و صرف کیک دورم رو بگیرند. و البته این آخر هفته رو با چند تا از دوستانم و صد البته گردگیری و مرتب کردن خونه می گذرونم.

رنگ

پدر من از رنگ سیاه بیزار بود. از این که مانتو مشکی یا پیراهن مشکی بپوشم خوشش نمی آمد. شاد زندگی کردن را حتی در انتخا ب پوشش توصیه می کرد. امروز به چند تا از عکسهای اخیرم دقیق شدم: از کی اینهمه ژاکت و پیراهن با زمینه مشکی به کمد لباس من راه پیدا کردند؟!