مامانم هنوز رسم زیبای عیدی دادن رو تمام و کمال اجرا می کنه. وقتی چند روز قبل از عید باهم هستیم میریم خرید و برای خواهر زاده های خودش و بقیه بچه های فامیل که می دونیم حتما به دیدنش میان عیدی می خره. وقتی کوچک بودم عیدی گرفتن از دست بزرگترهای فامیل به خصوص خاله هام خیلی خوشحالم می کرد. هنوز هم عیدی گرفتن رو دوست دارم به خصوص که فرزاد و مامانم عیدی های خوبی به من میدن یادمه ۵ ساله بودم و خاله منیر برای من یه ست لباس پرستاری خریده بود و برای نوید یه ست لباس زورو ! هنوز لذتش زیر زبونمه بچه های اطرافمون اینقدر همه چی دارن که دیگه هیچ هدیه ای خیلی خوشحالشون نمی کنه. با هر وسیله ای چند بار ور می رن و بعد میندازنش یه گوشه. امسال از کوچکترین پسر عمه ام پرسیدم عیدی چی گرفته و وقتی گفت پدر و مادرش پارسال و امسال چه هدیه هایی براش خریدن مغزم سوت کشید. به نظر خیلی هم قدردان نمی رسید، زمونه خیلی عوض شده.
در آستانه سال نو خورشیدی هستیم. امسال به دلیل جابجایی نمیتونم برم ایران اما دلم حسابی پیش مادر و برادرمه. خدا رو شکر که فرزاد هست و میتونیم در کنار هم سال رو تحویل کنیم. فردا میرم پیشش و کم مونده که ثانیهها رو هم بشمرم.
از صمیم قلبم آرزو میکنم که امسال سال خیلی خیلی بهتری برای همه مردم ایران باشه. برای همه و بخصوص خانواده خودم آرزوی سلامتی دارم. جای همه اونهایی که نیستن به خصوص پدر عزیزم سبزه. امیدوارم روحشون آروم و شاد باشه.
همه این روزهای آخر اقامت در یک جایی و یک شهری آمیخته با حس و حال عجیبیه: آخرین نگاهها به در و دیوار شهری که مدتی خانه ات بوده، آخرین خریدها و لحظات آخر جمع و جور کردن و مهیا کردن آشپزخانه برای مردی که (تقریبا) هیچ از آشپزی نمی دونه، کمردردهای ناشی از خستگی و بدو بدو و تلفنهای دقیقه نود و ...و ...و....
فکر می کنم تصمیم درستی گرفتم یا گرفتیم. یک جایی باید دل رو زد به دریا و راهی شد همین!
پدر من از رنگ سیاه بیزار بود. از این که مانتو مشکی یا پیراهن مشکی بپوشم خوشش نمی آمد. شاد زندگی کردن را حتی در انتخا ب پوشش توصیه می کرد. امروز به چند تا از عکسهای اخیرم دقیق شدم: از کی اینهمه ژاکت و پیراهن با زمینه مشکی به کمد لباس من راه پیدا کردند؟!