جیم رئیس بزرگِ بزرگ من در دپارتمان قبلی (گروه تحقیقات استراتژیک) بود.
دانش آموخته فیزیک بود و سالها دستی در مدل سازی و نوشتن کد داشت. یک بار
وقتی فهمید من مهندس پروسس هستم به من گفت: من همیشه سعی کردم گروه
پروسس واحد تحقیقات فلان رو سر پا نگاه دارم. حالا من منتقل شدهام به واحد
تحقیقات فلان و جز اولین کارهام که هفتهٔ گذشته انجام دادم فرستادن یک
ایمیل کوتاه آپدیت بود به جیم. دوشنبه در خلال جلسات جور وا جور اومدم پشت
میزم که سر بلند کردم و دیدم جیم داره میاد به سمت من. میدونستم که این
روزهای قبل از بازنشتگی زیاد از دفتر مرکزی لندن به سایت ما میاد ولی خوب
باز هم غافلگیر شدم و البته خوشحال. از اون چهرههای شیرین و مهربونه که
تو این روزگار کمتر پیدا میشوند. میتونستم خستگی سالها کار و مسئولیت
سنگین رو تو صورتش ببینم. ازم پرسید کجا زندگی میکنی؟ یادم نمیاد که بچه
داشتی یا نه اما اینجا مدرسههای خوبی داره. وقتی میرفت قدم هاش سنگین
بود. فکر میکنم دل کندن از این سیستم به خصوص از این واحد، جایی که کارش
رو اونجا شروع کرده بود، کار خیلی سختی خواهد بود هرچقدر که در سیستم
مدیریت تنها افتاده باشه.
پی نوشت: کی فکرش رو میکرد که بستنی و شکلات انقدر مقولههای پیچیدهای باشند؟