گل کو

گل کو می آید /گل کو می آید خنده به لب. / من ندارم سر یاس،/ زیر بی حوصلگی های شب، از دورادور/ ضرب آهسته پاهای کسی می آید.

گل کو

گل کو می آید /گل کو می آید خنده به لب. / من ندارم سر یاس،/ زیر بی حوصلگی های شب، از دورادور/ ضرب آهسته پاهای کسی می آید.

روزهای کووید ۱۹: قسمت بیست و یکم

روز یکشنبه است. از آن دسته یکشنبه هایی که اصلا نمی فهمی کی شروع و کی تموم شدند. صبح مطابق معمول با صدای همسر  چشمم رو باز می کنم که برام می خوند: پاشو پاشو کوچولو... میدنستم که صبحونه آماده است و باید بجنبم.

وقتی همسر رفت برای دوچرخه سواری روزانه اش من هم مطابق معمول این چند روز اخیر مشغول آبیاری باغچه ها شدم و مطمئن ازین که شته ای روی رزها نمونده. خودم هم که از بوی خاک مرطوب کیف کردم. بعد از صحبت مفصل با مامانم زدم بیرون به قصد دوطولانی. هوا ابری اما نسبتا گرم بود. بعد از چند هفته می دویدم و کمی به خودم فشار آوردم. اینقدر این جنگل نزدیک خونه رو دوست دارم که متوجه زمان نمیشم. 

قراره از روز دوشنبه کمی از محدودیت های مربوط به قرنطینه برداشته بشه اما همچنان همه باید مراقب باشیم.  دبستانها به صورت شیفتی کار می کنند و ما هم قراره تکنسینها رو بفرستیم سر کار. من هم روز سه شنبه صبح برای چند ساعت میرم سرکار تا به تکنسینی که روی پروژه من کار می کنه کمی در انجام آزمایش کمک کنم. 

چند تا مسافرتی که پلان کرده بودیم کنسل شده و مطمئن نیستیم کی بتونیم دوباره راحت سفر کنیم.بعضی از کشورهای اروپایی می خوان پاسپورت کرونا درست کنند ولی من نمی دونم اصلا چنین چیزی معنی میده یا نه.امیدوارم حداقل بتونم دخترخاله هام رو به زودی ببینم.


شبها همچنان با همسر فیلم یا سریال می بینیم. دو هفته پیش سریالی دیدیم که خیلی ذهنم رو به خودش مشغول کرده و راجع به یه دختر جوون از خانواده ای ارتودوکس ساکن نیویورک بود که یه روز از خونه میزنه بیرون و میره برای همیشه آلمان. زندگی زنها در اون خانواده های بسته و سنتی واقعا تهوع آوره و بازگو کردنشون ذهن مخاطب رو به چالش می کشه. دیشب هم یه مستند انتخاب کردم که پرداخته بود به میشل ا/و/ب/م/ا که خیلی خوشم اومد و راجع به کتاب زندگیش بود که پارسال چاپ کرد. مامان امروز بهم کتاب قوی سیاه رو معرفی کرد و من هم سریع پادکستشو گذاشتم توی لیست که گوش بدم به مامان هم گفتم که گوش بده و اونهم شروع کرد.

روزهای کووید ۱۹: قسمت بیستم

می رسیم به مزرعه ای که می دانیم مرغداری دارند. ون سفید پستچی با آرم نارنجی شرکت پست هلند کنار دروازه پارک است. صبر می کنیم که پستچی کارش را انجام بدهد، بسته اش را داخل صندوق پست بیندازد و برود. یک ویترین بزرگ جلوی کلبه و در کنار صندوق پست هست که برای ارائه تخم مرغ های تازه به مشتری های محلی ساخته شده است. اول دستکش پلاستیکیم را می پوشم. قبل از من همسر که اعتقادی به دستکش ندارد قلاب در را باز می کند. همین موقع یه مشتری دیگر پیدایش می شود و با چشمان متعجب به من نگاه می کند. یه سکه دو یورویی داخل جعبه فلزی می اندازم و ده تخم مرغ بر میدارم. مشتری دوم که مرد قد بلند میانسال دوچرخه سوار است جعبه های مقوایی بازیافتی تخم مرغ را از خورجین دوچرخه اش در می آورد. مشتری سومی با ماشین از راه میرسد و تر و فرز از پشت فرمان می پرد پایین دختر خردسالش هم دنبالش و قبل از مشتری دوم در حالیکه به زبان لهستانی باهم صحبت می کنند دو شانه تخم مرغ از ویترین بر می دارند و می روند سمت ماشینشان. مراقبم که از همه شان فاصله معروف یک و نیم تا دو متر را داشته باشیم. فرزاد جعبه تخم مرغ را با دقت در خورجین صورتی گلدار دوچرخه ام جا میدهد. دستکشم رو در می آوردم و می گذارم در سبد فلزی دوچرخه تا بعدا بیندازم سطل زباله. برای خودم و همسر ژل ضد عفونی کف دستهامون می ریزم. هر کدام دستهامون رو چند بار به هم می ساییم. 

-'' می بینی چقدر تخم مرغهاشو ارزون میده؟ البته تو شصت سنت زیاد دادی.''

گفتم: '' خوب پول خرد نداشتم. حالا امیدوارم کیفیتش خوب باشه''

روزهای کووید ۱۹: قسمت نوزدهم

دختر کوچولوی برادرم دل همه ما رو برده. اکثرا صبحم رو با دیدن یه عکس یا ویدئو کوتاه ازش شروع می کنم و کلی قربون صدقه اش میرم.  گاهی فامیل می گن شبیه منه ولی خودم شباهتی نمی بینم. شبیه هرکی باشه برای ما خیلی عزیزه. خیلی دلم میگیره که می بینم مامانم نتونسته این روزهای شیرین اولین نوه اش رو ببینه. بیشتر وقتها که باهاشون ویدئو چت می کنه و دارن بهش دخمل کوچولو رو نشون میدن از صفحه موبایلش اسکرین شات می گیره و برای من می فرسته. مرتب به خودم می گم خدا رو شکر که هر شش تامون سالمیم این از همه مهمتره. این روزها هم می گذره و دیدارها تازه میشن.

چند هفته پیش کتاب سوگ سیاوش رو تموم کردم ولی هنوز یه سری از موارد و نکته های کتاب تو ذهنمه که دوست دارم در موردشون بیشتر مطالعه کنم. یه کتاب برای کارم از آمازون تهیه کردم که دوست دارم این آخر هفته شروعش کنم. کتاب رو همکارهام معرفی کردند و ظاهرا حدود یه ماه پیش مدیران ارشد کمپانی همه باهم می خوندنش. 

چند وقت پیش یه مستند می دیدم در مورد بیل گیتس. جایی بین مصاحبه ها دوستانش می گفتن که بیل وقتی می خواد یه مطلبی رو بخونه یه کتاب نمی خونه چند تا کتاب می خونه یا وقتی باهاش صحبت می کنی همیشه بیشتر از تو میدونه. خدماتی که برای بهداشت به بشریت کرده بی نظیره!چقدر دنیا به امثال بیل گیتس نیاز داره. 

تو این دوران تقریبا هر شب با همسر یه فیلم یا سریال می بینیم. من سلیقه فیلمیش رو تحسین نمی کنم خودم هم دائم دنبال پیدا کردن فیلم یا سریال نیستم ولی این هفته یه سریال کوتاه انتخاب کردم که اقتباسی از  اتوبیوگرافی یه دخترجوان امریکایی-آلمانی بود و هر دو خیلی خوشمون اومد. دخترک از یه خانواده خشکه مذهب ی\ه\و\د\ی بود که از جامعه خودش می بره و میره آلمان تا زندگی جدیدی رو شروع کنه. هم ناراحت کننده بود و هم الهام بخش برای اونهایی که از شرایط زندگیشون راضی نیستند.

همسر همچنان به شدت ورزش می کنه ولی من با بد شدن هوا تنبل شده ام. همسایه کناریمون خیلی اصرار داشت با فرزاد بره دوچرخه سواری ولی همسر پا نمی داد (می گه پررو میشن!) تا هفته پیش که باهم رفتن و خیلی هم بهشون خوش گذشت. هانس به فرزاد گفته بود که هم تو و هم نسیم خیلی خوب هلندی صحبت می کنید و همسر براش توضیح داده بود که چطور بین۴ تا زبان سرگردانه. از محله جدید همین بس که همه همسایه ها زیادی باهم صمیمیند و چون خونه ما سر نبشه هروقت از جلوی خونه ما رد میشن و پرده کناره حتما تو رو نگاه می کنند و گاهی همسر براشون دست تکون میده و اونها هم جواب میدند!!


روزهای کووید ۱۹: قسمت هجدهم

لانگ ویکند روز شاه تا چند ساعت دیگه به پایان می رسه و فردا دوباره روزی از نو‌، روزی از نو. خانواده سلطنتی و مردم هلند روز تولد شاه رو متفاوت از همیشه جشن گرفتند البته اگه بشه بهش جشن گفت. چه تا چند سال پیش که مادربزرگ و بعدتر مادر شاه فعلی ملکه هلند بود و روز ملکه داشتیم و چه پس از اون که تولد شاه رو روز شاه اعلام کردند، هرسال جشن بزرگی (تصادفا) توی ماه آپریل برگزار شده است. بزرگترین جشن توی آمستردام برگزار میشه و خانواده سلطنتی هم توی یکی از شهرهای هلند که از قبل تعیین کرده اند حضور پیدا می کنند و جشن ویژه دارند. امسال اما روز شاه رو «روز خانه» نامگذاری کرده بودند و مردم به جای جشن و پایکوبی در خیابون ها توی خونه‌ موندند. برای بچه های هلندی شاید کمی سخت گذشت چون هرسال توی این روز اسباب بازی های قدیمیشون رو به حراج می گذارند و با پول حاصل از فروشش  معمولا اسباب بازی های استفاده شده دیگری رو با قیمت مناسب می خرند. 

من و همسر امروز عصر رفتیم دوچرخه سواری توی جنگل. تک و توک‌دوچرخه سوار می دیدیم و جاده های‌منتهی به جنگل سوت و کور بود. این حس خوبی به آدم نمیده. احساس کسی رو دارم که توی یه جزیره گیر افتاده و حالا حالاها هم امید نجات نداره. 

دیروز کار نقاشی دیوار مورد نظرم رو تموم کردم و زمانی که خانم نظافتچی مشغول به کار بود، جلوی درمون رو تمیز کردم و شمشادهای کنار گاراژ رو کوتاه کردم. امروز هم یه رز سفید توی حیاط کاشتیم و یه رز قرمز دیگه تو باغچه جلوی خونه. 

بعد از ۵ هفته هوای خوب از فردا قراره هوا بارونی بشه. امیدوارم خورشید خانوم دوباره به ما خودشو به زودی نشون بده.

روزهای کووید ۱۹: قسمت هفدهم

هفته ششم قرنطینه نسبی هم به پایان رسید. چند روز پیش گردن درد داشتم برای همینم دیروز جمعه صبح کله سحر رفتم سایت و مونیتور و کیبوردم رو آوردم  خونه تا شرایط ارگونومی رو بهتر کنم. از اول دورکاری فکر نمی کردم اینقدر این شرایط طول بکشه و چون قبلا با لپ تاپ زیاد کار می کردم خیلی برام شرایط مهم نبود. هفته گذشته اما خیلی سرم با محاسبات ایمنی آزمایشگاههامون گرم بود و فکر کنم برای همینم گردن درد گرفتم که دردش  البته با اسپاسم عضلانی خیلی فرق داره. تو این چند هفته اصلا  از محدوده شهرمون خارج نشده بودم و کمی برام رانندگی عجیب بود.
در این چند ماهی که به جنوب هلند نقل مکان کردیم هوا خوب نبود. با تغییر فصل جنگلهای اطراف شهر سبز و زیبا شده اند و جون میدن برای دو ، پیاده روی یا دوچرخه سواری. من تاحالا موفق شدم فقط قسمت کوچکی از جنگل رو ببینم اما دیدن تنها بخش کوچکی از این طبیعت زیبا خیلی روحیه ام رو خوب می کنه. جنگل مورد بحث پر است از رستوران و کافه و محل بازی بچه ها و غیره که به علت شیوع بیماری همگی تعطیلن. تبعات واقعی این بیماری و رکود چند وقت دیگه معلوم میشه. خدا رحم کنه.
کارم و پروژه هام رو خیلی دوست دارم ولی حجم کار خیلی بالاست. من همیشه عاشق فعالیتهای فوق برنامه بوده ام. امسال عضو گروه حامیان ال جی بی تی آی کمپانیمون شدم و عضو کمیته اش هستم. این که مرتب حواسمون باشه رفتار تبعیض آمیز نداشته باشیم و به فردیت آدمها احترام بذاریم یکی از دغدغه های آدم متمدن امروزیه!
از کارهای خونه هم بگم که این دوره دورکاری به من فرصت داد که حیاطمون رو حسابی مرتب و آماده گلکاری و سبزی کاری کنم! امروز یه دیوار از اتاق زیر شیروونی قشنگمون که بهش اتاق فرهنگی می گم رو بتونه کاری کردم و آماده ست که فردا رنگش کنم. دلم می خواد برای تراسش یه تاب قشنگ بخرم اما همسایه کناریمون دائم رو تراسن و خیلی هم معاشرتی هستن. به همین دلیل ما هم زیاد اونورها پیدامون نمیشه.